p 87
( راوی ویو )
الان شاهزاده به قدری عصبانی و غیر قابل کنترل بود که می تونست هر کسی رو که بخواد مانع اون بشه رو نابود کنه......به سمت شخصی که داشت اونو به عقب می کشید برگشت تا اونو با سیلی نقش زمین کند اما......اما همین که چشمش به دخترک گریانی که بازویش را مانند بچه ای چسبیده بود افتاد دستش غیر ارادی شل شد و پایین افتاد......اون گفت هر کسی.....ولی مگه عروسکش هر کسی بود؟......
نفس هایش را به آرامی به بیرون می فرستاد تا کمی به خود مصلت شود و جلوی عروسکش کار دست خود ندهد......
_ ولم کن......
+ نه.....لطفا نرو....( گریه)
_ چرا.....نگران چی ای......ها (داد)
+ تو.....نگران....تو
خشک شدن؟......نه....کار شاهزادیمان دیگر از خشک شدن هم گذشته بود......چه شنید؟......الان آن دخترک به او چه گفت؟.......دیگر به گوش هایش هم اعتباری نبود......اشتباه شنیده بود دیگر نه؟....عروسکش نگرانش است.....دخترکش نگرانش است.....با آن همه بلایی که سرش اورده است باز هم......باز هم آن عروسک دم از نگرانی میزند......چگونه این را باور کند شاهزاده ای که دیگر نگران خود نمی شود......چگونه باور کند کسی در این دنیا نگران او هم نیز می شود.....چگونه......
آخرین بار چه کسی برای او نگرانی به خرج داد.....مادرش بود مگر نه؟......چن سال از آن موقع می گذرد؟......۱۵ سال؟.......۱۵ سال بود که من دیگر اون نگرانی را نداشتم......کسی برایم آن را خرج نمی کرد.....
دخترک که متوجه سردرگمی شاهزاده شده بود به اون چشم دوخت و این باران بود که ما بین آنها به حرکت در آمده بود.....این صحنه هارا بیشتر در کجاها می شود پیدا کرد؟.....فیلم ها؟......اما در فیلم ها یا دختر و پسر داستان با یکدیگر میرقصند در زیر باران یا همدیگر را می بوسند و اعتراف هایی عاشقانه سر می دهند......اما اینجا.....اینجا دخترک داستان به شاهزاده از نگرانیش گفت......دخترک گفت تا جلوی فاجعه ای را بگیرد......تا خانواده اش را از دست ندهد.......خانواده؟.....چقدر برای توصیف رابطه یشان عجیب بود این کلمه.......
+ میشه....نری.....میگم....همه چیزو.....
( ۱ ساعت بعد )
( ات ویو)
همون طور که سرم پایین بود و روی مبل روبه روش نشسته بودم زیر چشمی بهش نگاه کردم.....توی فکر بود.....گفته بودم.....همه چیز رو گفته بودم......البته به جز قسمت در خواست ازدواج پادشاه.......
_ پس داری میگی اون جونگ ته حرومز،اده بهت این حرف ها و زد و توعم ناراحت شدی و برای همین اون جوری بودی فکر کردی من اینو باور میکنم.......اون قیافه ای که من دیدم زمین تا آسمون با ناراحتی فرق داشت.....تو ترسیده بودی می فهمی؟.....
+ خ....خب...وقتی تهدیدم کرد که ازت دور باشم ترسیدم که نکنه بلایی سرم بیاره......فقط همین بود.....باور کن......
_ و اون آدم تو خوابت......مطمئنی نمیشناسیش؟
+ ی حسی نسبت بهش دارم......
الان شاهزاده به قدری عصبانی و غیر قابل کنترل بود که می تونست هر کسی رو که بخواد مانع اون بشه رو نابود کنه......به سمت شخصی که داشت اونو به عقب می کشید برگشت تا اونو با سیلی نقش زمین کند اما......اما همین که چشمش به دخترک گریانی که بازویش را مانند بچه ای چسبیده بود افتاد دستش غیر ارادی شل شد و پایین افتاد......اون گفت هر کسی.....ولی مگه عروسکش هر کسی بود؟......
نفس هایش را به آرامی به بیرون می فرستاد تا کمی به خود مصلت شود و جلوی عروسکش کار دست خود ندهد......
_ ولم کن......
+ نه.....لطفا نرو....( گریه)
_ چرا.....نگران چی ای......ها (داد)
+ تو.....نگران....تو
خشک شدن؟......نه....کار شاهزادیمان دیگر از خشک شدن هم گذشته بود......چه شنید؟......الان آن دخترک به او چه گفت؟.......دیگر به گوش هایش هم اعتباری نبود......اشتباه شنیده بود دیگر نه؟....عروسکش نگرانش است.....دخترکش نگرانش است.....با آن همه بلایی که سرش اورده است باز هم......باز هم آن عروسک دم از نگرانی میزند......چگونه این را باور کند شاهزاده ای که دیگر نگران خود نمی شود......چگونه باور کند کسی در این دنیا نگران او هم نیز می شود.....چگونه......
آخرین بار چه کسی برای او نگرانی به خرج داد.....مادرش بود مگر نه؟......چن سال از آن موقع می گذرد؟......۱۵ سال؟.......۱۵ سال بود که من دیگر اون نگرانی را نداشتم......کسی برایم آن را خرج نمی کرد.....
دخترک که متوجه سردرگمی شاهزاده شده بود به اون چشم دوخت و این باران بود که ما بین آنها به حرکت در آمده بود.....این صحنه هارا بیشتر در کجاها می شود پیدا کرد؟.....فیلم ها؟......اما در فیلم ها یا دختر و پسر داستان با یکدیگر میرقصند در زیر باران یا همدیگر را می بوسند و اعتراف هایی عاشقانه سر می دهند......اما اینجا.....اینجا دخترک داستان به شاهزاده از نگرانیش گفت......دخترک گفت تا جلوی فاجعه ای را بگیرد......تا خانواده اش را از دست ندهد.......خانواده؟.....چقدر برای توصیف رابطه یشان عجیب بود این کلمه.......
+ میشه....نری.....میگم....همه چیزو.....
( ۱ ساعت بعد )
( ات ویو)
همون طور که سرم پایین بود و روی مبل روبه روش نشسته بودم زیر چشمی بهش نگاه کردم.....توی فکر بود.....گفته بودم.....همه چیز رو گفته بودم......البته به جز قسمت در خواست ازدواج پادشاه.......
_ پس داری میگی اون جونگ ته حرومز،اده بهت این حرف ها و زد و توعم ناراحت شدی و برای همین اون جوری بودی فکر کردی من اینو باور میکنم.......اون قیافه ای که من دیدم زمین تا آسمون با ناراحتی فرق داشت.....تو ترسیده بودی می فهمی؟.....
+ خ....خب...وقتی تهدیدم کرد که ازت دور باشم ترسیدم که نکنه بلایی سرم بیاره......فقط همین بود.....باور کن......
_ و اون آدم تو خوابت......مطمئنی نمیشناسیش؟
+ ی حسی نسبت بهش دارم......
۱۶.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.