Part⁸
Part⁸
ا.ت ویو:
روز نامه رو از جلوی صورتش برداشت که چهرشو دیدم متعجب بهش خیره شده بودم همون کسی بود که عکسش رو توی راهرو عمارت دیده بودم ، توی واقعیت جذاب تر بود، موهای خرمایی حالت دارش رو بالا زده بود و با چشم های مشکیش صورتم رو برانداز میکرد
:که نمیدونی چجوری وارد اینجا شدی!
ا.ت:اره نمیدونم ولی...
که دستشو بالا اورد و مانع حرف زدنم شد
:نمیخوام چیزی بشنوم
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد گفت
:همون جوری که وارد عمارتم شدی همون جور هم از عمارتم خارج شو
تمام حرفاش رو با سردی و غرور میگفت، اومدم حرف بزنم که دستور داد منو ببرن دوتا تا نگهبان وارد اتاق شدن و بازو هامو محکم گرفتن که دردم گرفت و آخ بلندی گفتم
ا.ت:ولم کنید اشغالای عوضی من که دزد نیستم این جوری گرفتینم
بدون توجه به حرف های من منو از عمارت انداختن بیرون نگاهی به پشت سرم کردم و دیدم که در رو روم بستن انتظاری هم نمیرفت من اینجا غربیه محسوب میشدم همین که منو کامل ننداخته بودن بیرون و توی حیاط عمارت ولم کرده بودن بازم خوب بود،نگاهی به باغ عمارت کردم و بی هدف توی حیاط میچرخیدم که یه دختر رو از دور دیدم که داشت اون اطراف چرخ میزد لباس های زیبا و تمیز پوشیده بود و معلوم بود مال همین عمارته ولی پشتش به من بود و چهرشو ندیدم سمتش رفتم که از راه رفتن رست کشید و توقف کرد و سمتم چرخید و تونستم چهرشو ببینم خیلی زیبا بود موهای خرمایی تقریبا روشن و پوست صاف و سفید بود و اینکه شبیه ارباب عمارت بود با لبخند به سمتم اومد و یکی از دستاشو گذاشت روی شونه هام بالبخند گفت
:پس توهمون دزد داخل عمارت هستی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
ا.ت:نه نه من دزد نیستم
خنده ای کرد و ادامه داد
:میدونم عزیزم
وا این چرا انقدر مهربونه؟ اصن کیه؟ چقدر معدبه که ادامه داد
:چجوری وارد عمارت شدی؟
با مهربونی همه ی این حرف هارو میزد و ادم رو شیفته خودش میکرد
ا.ت:راستش خودمم نمیدونم ولی من با دوستم رفتیم توی یه عمارت متروکه من اونجا یه تابلو دیدم و بهش دست زدم بعد سر از اینجا دراوردم
نگاهی بهم انداخت و گفت
:یعنی میگی از اینده اومدی؟!
سرم رو به معنی اره تکون دادم که پخی زد زیر خنده
:وایی دختر چقدر تو بامزه ای
ا.ت:ولی دارم حقیقت رو میگم
توی فکر این بودم که چجوری بهش بفهمونم که با دست زدن به تابلو به گذشته اومدم، خون به مغزم رسید و بلاخره پرسیدم
ا.ت:...
ادامه داد
شرط:
لایک بالای ۱۰
کامنت بالای۱۲
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
روز نامه رو از جلوی صورتش برداشت که چهرشو دیدم متعجب بهش خیره شده بودم همون کسی بود که عکسش رو توی راهرو عمارت دیده بودم ، توی واقعیت جذاب تر بود، موهای خرمایی حالت دارش رو بالا زده بود و با چشم های مشکیش صورتم رو برانداز میکرد
:که نمیدونی چجوری وارد اینجا شدی!
ا.ت:اره نمیدونم ولی...
که دستشو بالا اورد و مانع حرف زدنم شد
:نمیخوام چیزی بشنوم
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد گفت
:همون جوری که وارد عمارتم شدی همون جور هم از عمارتم خارج شو
تمام حرفاش رو با سردی و غرور میگفت، اومدم حرف بزنم که دستور داد منو ببرن دوتا تا نگهبان وارد اتاق شدن و بازو هامو محکم گرفتن که دردم گرفت و آخ بلندی گفتم
ا.ت:ولم کنید اشغالای عوضی من که دزد نیستم این جوری گرفتینم
بدون توجه به حرف های من منو از عمارت انداختن بیرون نگاهی به پشت سرم کردم و دیدم که در رو روم بستن انتظاری هم نمیرفت من اینجا غربیه محسوب میشدم همین که منو کامل ننداخته بودن بیرون و توی حیاط عمارت ولم کرده بودن بازم خوب بود،نگاهی به باغ عمارت کردم و بی هدف توی حیاط میچرخیدم که یه دختر رو از دور دیدم که داشت اون اطراف چرخ میزد لباس های زیبا و تمیز پوشیده بود و معلوم بود مال همین عمارته ولی پشتش به من بود و چهرشو ندیدم سمتش رفتم که از راه رفتن رست کشید و توقف کرد و سمتم چرخید و تونستم چهرشو ببینم خیلی زیبا بود موهای خرمایی تقریبا روشن و پوست صاف و سفید بود و اینکه شبیه ارباب عمارت بود با لبخند به سمتم اومد و یکی از دستاشو گذاشت روی شونه هام بالبخند گفت
:پس توهمون دزد داخل عمارت هستی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
ا.ت:نه نه من دزد نیستم
خنده ای کرد و ادامه داد
:میدونم عزیزم
وا این چرا انقدر مهربونه؟ اصن کیه؟ چقدر معدبه که ادامه داد
:چجوری وارد عمارت شدی؟
با مهربونی همه ی این حرف هارو میزد و ادم رو شیفته خودش میکرد
ا.ت:راستش خودمم نمیدونم ولی من با دوستم رفتیم توی یه عمارت متروکه من اونجا یه تابلو دیدم و بهش دست زدم بعد سر از اینجا دراوردم
نگاهی بهم انداخت و گفت
:یعنی میگی از اینده اومدی؟!
سرم رو به معنی اره تکون دادم که پخی زد زیر خنده
:وایی دختر چقدر تو بامزه ای
ا.ت:ولی دارم حقیقت رو میگم
توی فکر این بودم که چجوری بهش بفهمونم که با دست زدن به تابلو به گذشته اومدم، خون به مغزم رسید و بلاخره پرسیدم
ا.ت:...
ادامه داد
شرط:
لایک بالای ۱۰
کامنت بالای۱۲
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۵۶۱
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.