تناسخ هالویینی فصل دو پارت 3
فصل 2 پارت 3
ریوسی توی این یه روزی که گذشت هرچی چیفویو میخواست فراهم میکرد و واقعا به چیفویو خوش میگذشت
ریوسی: چیفویو حالت خوبه؟
چیفویو: احساس خوبی ندارم
ریوسی: کیتن من نگلان نباش من مراقبتم
چیفویو: چرا اینجوری با من حرف میزنی و یه جور دیگه با بقیه
ریوسی: چون تو خاصی پیشی
چیفویو زد زیر گریه: هق...... عععع(مثلا گریه)
ریوسی که چشماش گرد شده بود سریع چیفویو رو بغل کرد
ریوسی: چیشده کیتنم
چیفویو: باجی.... هق... اون همیشه.... هق..بهم میگه که من برای اون خاصم..... اون منو دوست داره.... اون هیچوقت تنهام نمیزاره...... اون... هق....اون همیشه مراقبم بود....... ریوسسسیییی
و بعد محکم ریوسی رو بغل کرد
چیفویو: تو مثل اون قلب مهربونی داری ..... هق... دقیقا مثل اون، لحنت با منو اطرافیانت فرق داره..... هق... تو ابن چند روز هرچی خواستم برام فراهم کردی و برام نگران بودی.... هق... اونم همین کار رو میکنه
و بلند گریه کرد
ریوسی که دلش سوخته بود سرش رو پایین انداخت و اروم اشک روی گونه اش لغزید و روی مو های ابریشمی چیفویو ریخت
ریوسی چیزی نگفت و بلند شد و دست چیفویو رو گرفت
ریوسی: پدر لطفا با خوناشام ها صلح کنید
پدر ریوسی: اما چرا چیشده؟
ریوسی: اونا در خواست صلح کردن
پدر ریوسی: اگه اینطوره پس ما هم درخواست صلح میکنیم
طولی نکشید که در خواست صلح مار ها پذیرفته شد
چیفویو: ریوسی چرا دروغ گفتی
ریوسی: دنبالم بیا
و بعد چیفویو با دیدن باجی شوکه شد
باجی: دلیلی برای اینکه گفتی بیام اینجا و صلح کردید وجود داره
ریوسی: ببینم تو چیفویو رو دوست داری
باجی: معلومه، چرا همچین سوالی.....
ریوسی: منم دوسش دارم و نمیتونم بزارم از کسی که دوسش داره دور باشه پس چیفویو رو بهت برمیگردونم
کازوتورا: اما هنوز ۳ روز مونده
ریوسی: نمیتونم بزارم از هم دور باشید
وبعد چند تا اشک از چشماش روی زمین ریخت
چیفویو: ولی من هر دو تون رو دوست دارم و بعد هر دوشون رو محک بغل کرد که باعث شد ریوسی و باجی به هم بخورن
باجی هم چیفویو و ریوسی رو بغل کرد
باجی: ریوسی با اینکه رغیب عشقیم هستی ولی دیگه دوست مایی
ریوسی: چی
باجی: همین که شنیدی
ریوسی: منم با اینکه ازت بدم میاد ولی پیشنهادت رو قبول میکنم
نویسنده: مایکی هم در این صحنه احساسی شده رفته تو بغل تاکه میچی
میتسویا و دراکنم که....... بچه ها میتسویا و دراکن کجان
مایکی: الان بچه به دست میاین پیشمون 🤣
ا.ت: افرین دقیقا همین طوره 🤣
نویسنده: امان از ذهنه منحرف 😐
کازوتورا: باجی...... ودف
مایکی: نوبتی دوتا ایشون افتادن به جون لبای چیفویو بد بخت
تاکمیچی:............. بسم الله الرحمن الرحیم
پایان این پارت ✨✨✨✨
نظری چیزی دارید بگید😁
ریوسی توی این یه روزی که گذشت هرچی چیفویو میخواست فراهم میکرد و واقعا به چیفویو خوش میگذشت
ریوسی: چیفویو حالت خوبه؟
چیفویو: احساس خوبی ندارم
ریوسی: کیتن من نگلان نباش من مراقبتم
چیفویو: چرا اینجوری با من حرف میزنی و یه جور دیگه با بقیه
ریوسی: چون تو خاصی پیشی
چیفویو زد زیر گریه: هق...... عععع(مثلا گریه)
ریوسی که چشماش گرد شده بود سریع چیفویو رو بغل کرد
ریوسی: چیشده کیتنم
چیفویو: باجی.... هق... اون همیشه.... هق..بهم میگه که من برای اون خاصم..... اون منو دوست داره.... اون هیچوقت تنهام نمیزاره...... اون... هق....اون همیشه مراقبم بود....... ریوسسسیییی
و بعد محکم ریوسی رو بغل کرد
چیفویو: تو مثل اون قلب مهربونی داری ..... هق... دقیقا مثل اون، لحنت با منو اطرافیانت فرق داره..... هق... تو ابن چند روز هرچی خواستم برام فراهم کردی و برام نگران بودی.... هق... اونم همین کار رو میکنه
و بلند گریه کرد
ریوسی که دلش سوخته بود سرش رو پایین انداخت و اروم اشک روی گونه اش لغزید و روی مو های ابریشمی چیفویو ریخت
ریوسی چیزی نگفت و بلند شد و دست چیفویو رو گرفت
ریوسی: پدر لطفا با خوناشام ها صلح کنید
پدر ریوسی: اما چرا چیشده؟
ریوسی: اونا در خواست صلح کردن
پدر ریوسی: اگه اینطوره پس ما هم درخواست صلح میکنیم
طولی نکشید که در خواست صلح مار ها پذیرفته شد
چیفویو: ریوسی چرا دروغ گفتی
ریوسی: دنبالم بیا
و بعد چیفویو با دیدن باجی شوکه شد
باجی: دلیلی برای اینکه گفتی بیام اینجا و صلح کردید وجود داره
ریوسی: ببینم تو چیفویو رو دوست داری
باجی: معلومه، چرا همچین سوالی.....
ریوسی: منم دوسش دارم و نمیتونم بزارم از کسی که دوسش داره دور باشه پس چیفویو رو بهت برمیگردونم
کازوتورا: اما هنوز ۳ روز مونده
ریوسی: نمیتونم بزارم از هم دور باشید
وبعد چند تا اشک از چشماش روی زمین ریخت
چیفویو: ولی من هر دو تون رو دوست دارم و بعد هر دوشون رو محک بغل کرد که باعث شد ریوسی و باجی به هم بخورن
باجی هم چیفویو و ریوسی رو بغل کرد
باجی: ریوسی با اینکه رغیب عشقیم هستی ولی دیگه دوست مایی
ریوسی: چی
باجی: همین که شنیدی
ریوسی: منم با اینکه ازت بدم میاد ولی پیشنهادت رو قبول میکنم
نویسنده: مایکی هم در این صحنه احساسی شده رفته تو بغل تاکه میچی
میتسویا و دراکنم که....... بچه ها میتسویا و دراکن کجان
مایکی: الان بچه به دست میاین پیشمون 🤣
ا.ت: افرین دقیقا همین طوره 🤣
نویسنده: امان از ذهنه منحرف 😐
کازوتورا: باجی...... ودف
مایکی: نوبتی دوتا ایشون افتادن به جون لبای چیفویو بد بخت
تاکمیچی:............. بسم الله الرحمن الرحیم
پایان این پارت ✨✨✨✨
نظری چیزی دارید بگید😁
۴.۰k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.