⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 90
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
شیما با دیدن ارسلان لبخند هولی زد و گفت :< سلام خوبی؟ >
ارسلان خشک گفت :< ممنون >
بعدم از خونه زد بیرون. آتوسا رفت طرفش...
آتوسا :< از این ورا شیما خانوم؟ >
شیما :< با آزیتا خانم کار داشتم >
به سمتم اومدو یهویی منو گرفت بغلش!خشکم زد...
شیما :< خوبی دیانا جون؟ >
با تعجب به آتوسا که متعجب خیره بهمون شده بود نگاه کردم...
دیانا :< ممنون! >
شیما ازم جدا شدو گفت :< چقد خوشگل شدی تو >
دیگه دهنم باز مونده بود...
دیانا :< ممنون >
شیما :< ای بابا تو و شوهرت تو "ممنون" گیر کردینا. مگه من دوستت نیستم؟ >
ابروهام بالا پرید و گفتم :< دوست؟ >
شیما خواست حرفی بزنه که مادرجون (همونآزیتاخانم) از خونه اومد بیرونو گفت :< خوبی شیما جان؟ >
شیما :< ممنون آزیتاخانوم >
مادرجون :< خوش اومدی >
آرزو لبخند مکش مرگمایی تحویل من دادو رفت همراه مادرجون رفت...
آتوسا بهم نزدیک شدو با بازوش به بازوم زدو گفت :< این یه مرگیش هستا >
دیانا :< نمیدونم والا >
مهشاد :< آروم تر صداتونو میشنوه >
سه تایی رو مبل نشستیم و با ثدای آروم حرف میزدیم.
مهشاد :< شنیدم این شیما قبلا اینجوری نبوده، چطور شده الان با همه گرم گرفته؟ >
آتوسا :< بیخیال.همین خوبه >
اما من شک داشتم...یهویی؟
شیما که روی مبل رو به رویی ما نشسته بود لبخندی به مادرجون زد و گفت :< قبول کنین آزیتا خانوم >
آزیتا خانم :< آخه... >
آرزو رو به همه گفت :< خانوما! خونواده من برای آخر هفته شمال برنامه ریزی کردن. همگی دعوتین! جشن نامزدیم اونجاست...همه ی فامیلای ممدرضا اونجان >
با تعجب سرمو بلند کردم...ممدرضا؟
آتوسا هم با تعجب بهم نگاه کرد و شونه ای به نشونه ی بی خبر بودن بالا انداخت...
مادرجون :< مزاحمیم آرزو جان >
شیما با ذوق گفت :< نه آریتا خانوم چه مزاحمتی؟خوشحال میشیم... >
گوشی اش زنگ خورد...ممدرضا بود...انگار جدیدا تن به ازدواج داده بود...
شیما :< جانم؟....خونه ی آزیتا خانم اومدم دعوت شون کنم....باشه الان راه میوفتم....بای >
گوشی رو قطع کردو رو به ما گفت :< من باید برم. خوشحال شدم >
بلند شد و گفت :< پس آخر هفته منتظرم. آدرسو به آزیتا خانوم پیامک میکنم >
سری تکون دادیم و رفت... شیما چه تغییری کرده بود!
یعنی به خاطر ممدرضا بود که چیزی از آدم خوب بودن
کم نداشت؟ اونم ممدرضایی که فکر میکردم آدم خوبی نباشه!..خدا میدونه...
مهشاد :< تو و ارسلان میرین دیانا؟ >
دیانا :< خودمونم نخوایم بیایم مادرجون به زور راضیمون میکنه >
آتوسا :< اصلا دلم به این سفر نمیره چرا؟ >
مهشاد :< تو هم با این نفوذ بدت آتوسا! یه دو روزی عشق و حال میکنیم دیگه... >
آتوسا :< حالا کی گفته تو دعوتی؟ >
مهشاد :< وقتی بهترین رفیقم
پارت 90
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
شیما با دیدن ارسلان لبخند هولی زد و گفت :< سلام خوبی؟ >
ارسلان خشک گفت :< ممنون >
بعدم از خونه زد بیرون. آتوسا رفت طرفش...
آتوسا :< از این ورا شیما خانوم؟ >
شیما :< با آزیتا خانم کار داشتم >
به سمتم اومدو یهویی منو گرفت بغلش!خشکم زد...
شیما :< خوبی دیانا جون؟ >
با تعجب به آتوسا که متعجب خیره بهمون شده بود نگاه کردم...
دیانا :< ممنون! >
شیما ازم جدا شدو گفت :< چقد خوشگل شدی تو >
دیگه دهنم باز مونده بود...
دیانا :< ممنون >
شیما :< ای بابا تو و شوهرت تو "ممنون" گیر کردینا. مگه من دوستت نیستم؟ >
ابروهام بالا پرید و گفتم :< دوست؟ >
شیما خواست حرفی بزنه که مادرجون (همونآزیتاخانم) از خونه اومد بیرونو گفت :< خوبی شیما جان؟ >
شیما :< ممنون آزیتاخانوم >
مادرجون :< خوش اومدی >
آرزو لبخند مکش مرگمایی تحویل من دادو رفت همراه مادرجون رفت...
آتوسا بهم نزدیک شدو با بازوش به بازوم زدو گفت :< این یه مرگیش هستا >
دیانا :< نمیدونم والا >
مهشاد :< آروم تر صداتونو میشنوه >
سه تایی رو مبل نشستیم و با ثدای آروم حرف میزدیم.
مهشاد :< شنیدم این شیما قبلا اینجوری نبوده، چطور شده الان با همه گرم گرفته؟ >
آتوسا :< بیخیال.همین خوبه >
اما من شک داشتم...یهویی؟
شیما که روی مبل رو به رویی ما نشسته بود لبخندی به مادرجون زد و گفت :< قبول کنین آزیتا خانوم >
آزیتا خانم :< آخه... >
آرزو رو به همه گفت :< خانوما! خونواده من برای آخر هفته شمال برنامه ریزی کردن. همگی دعوتین! جشن نامزدیم اونجاست...همه ی فامیلای ممدرضا اونجان >
با تعجب سرمو بلند کردم...ممدرضا؟
آتوسا هم با تعجب بهم نگاه کرد و شونه ای به نشونه ی بی خبر بودن بالا انداخت...
مادرجون :< مزاحمیم آرزو جان >
شیما با ذوق گفت :< نه آریتا خانوم چه مزاحمتی؟خوشحال میشیم... >
گوشی اش زنگ خورد...ممدرضا بود...انگار جدیدا تن به ازدواج داده بود...
شیما :< جانم؟....خونه ی آزیتا خانم اومدم دعوت شون کنم....باشه الان راه میوفتم....بای >
گوشی رو قطع کردو رو به ما گفت :< من باید برم. خوشحال شدم >
بلند شد و گفت :< پس آخر هفته منتظرم. آدرسو به آزیتا خانوم پیامک میکنم >
سری تکون دادیم و رفت... شیما چه تغییری کرده بود!
یعنی به خاطر ممدرضا بود که چیزی از آدم خوب بودن
کم نداشت؟ اونم ممدرضایی که فکر میکردم آدم خوبی نباشه!..خدا میدونه...
مهشاد :< تو و ارسلان میرین دیانا؟ >
دیانا :< خودمونم نخوایم بیایم مادرجون به زور راضیمون میکنه >
آتوسا :< اصلا دلم به این سفر نمیره چرا؟ >
مهشاد :< تو هم با این نفوذ بدت آتوسا! یه دو روزی عشق و حال میکنیم دیگه... >
آتوسا :< حالا کی گفته تو دعوتی؟ >
مهشاد :< وقتی بهترین رفیقم
۱۰.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.