گیتار مشکی
Part 13
بخش دوم
*از زبان جین
روی مبل نشسته بودم. عملا هیچ کس انتظار همچین رفتارایی رو از طرف اون دوتا نداشت. یونا هیچ وقت احساسی رفتار نمیکرد. هوپی هیچ وقت انقدر حالت افسردگی به خودش نمیگرفت. یه جورایی با وجود اینکه این رفتار از یونا بعید بود میتونستم دلیلش رو بفهمم ولی قطعا یه اتفاقی برای هوپ افتاده بود که ما نمیدونستیم.
صدای باز شدن در اومد و توی فضا پیچید. احتمالا یونا آشتی کرده بود.
با فکر کردن به رابطشون لبخند روی لبم اومد. رابطه ی اونا یه دوستی معمولی یا حتی یه دوستی صمیمی نبود. حتی عشق و پرستیدنم نبود. رابطشون چیزی غیر قابل توصیف بود. میشد گفت که انگار یه روح توی دوتا بدن بودن. اونا حاظر بودن جونشون رو هم برای هم فدا کنن ولی در عوضش حتی به هم یه لیوان آبم نمیدادن. اونا واقعا انگار از یه خون بودن. یه خواهر برادر خیلی بامزه، باحال و خوب. فقط کافی بود یکیشون یه کوچولو آسیب ببینه. اون یکی میمرد و زنده میشد.
یونا با هوسوک بزرگ شده بود. از بچکی، از دوران نوزادی همیشه پیش هم بودن، پس حق داشتم اینقدر همدیگه رو دوست داشته باشن. میشد گفت گاهی بابت رابطشون بهشون حسودی میکردم. البته اینو بگم که برای هممون یه خواهر بود که خیلی دوستش داشتیم. تا جایی که میدونم، هممون حاظر بودیم جونمون رو بخاطر دیگری به خطر بندازیم. بازم رابطه ی اون و هوسوک و اونو جیمین ستودنی بود. در مورد جیمین، یونا واقعا مثل یه مادر بود. همیشه نگرانش بود که اتفاقی واسش بیوفته و همه کاری واسش میکرد. جرعت داشتی جلوی یونا یه چیزی بهش بگی تا پاره شی. در این حد مواظب جیمین بود. واقعا بهشون حسودی میکردم. یونا لحظاتی که خودش هیچوقت تجربه نکرده بود رو برای ما میساخت. اون واسه ی از دادن پدر و مادر زیادی بچه بود. هیچ وقت فرصت نکرد که دوست داشته بشه. هیچ نتونست وقتی با یکی دعواش میشه بگه میرم به مامانم میگم، میرم به بابام میگم وقتایی که فرد روبروش اینو میگفت...
بخش دوم
*از زبان جین
روی مبل نشسته بودم. عملا هیچ کس انتظار همچین رفتارایی رو از طرف اون دوتا نداشت. یونا هیچ وقت احساسی رفتار نمیکرد. هوپی هیچ وقت انقدر حالت افسردگی به خودش نمیگرفت. یه جورایی با وجود اینکه این رفتار از یونا بعید بود میتونستم دلیلش رو بفهمم ولی قطعا یه اتفاقی برای هوپ افتاده بود که ما نمیدونستیم.
صدای باز شدن در اومد و توی فضا پیچید. احتمالا یونا آشتی کرده بود.
با فکر کردن به رابطشون لبخند روی لبم اومد. رابطه ی اونا یه دوستی معمولی یا حتی یه دوستی صمیمی نبود. حتی عشق و پرستیدنم نبود. رابطشون چیزی غیر قابل توصیف بود. میشد گفت که انگار یه روح توی دوتا بدن بودن. اونا حاظر بودن جونشون رو هم برای هم فدا کنن ولی در عوضش حتی به هم یه لیوان آبم نمیدادن. اونا واقعا انگار از یه خون بودن. یه خواهر برادر خیلی بامزه، باحال و خوب. فقط کافی بود یکیشون یه کوچولو آسیب ببینه. اون یکی میمرد و زنده میشد.
یونا با هوسوک بزرگ شده بود. از بچکی، از دوران نوزادی همیشه پیش هم بودن، پس حق داشتم اینقدر همدیگه رو دوست داشته باشن. میشد گفت گاهی بابت رابطشون بهشون حسودی میکردم. البته اینو بگم که برای هممون یه خواهر بود که خیلی دوستش داشتیم. تا جایی که میدونم، هممون حاظر بودیم جونمون رو بخاطر دیگری به خطر بندازیم. بازم رابطه ی اون و هوسوک و اونو جیمین ستودنی بود. در مورد جیمین، یونا واقعا مثل یه مادر بود. همیشه نگرانش بود که اتفاقی واسش بیوفته و همه کاری واسش میکرد. جرعت داشتی جلوی یونا یه چیزی بهش بگی تا پاره شی. در این حد مواظب جیمین بود. واقعا بهشون حسودی میکردم. یونا لحظاتی که خودش هیچوقت تجربه نکرده بود رو برای ما میساخت. اون واسه ی از دادن پدر و مادر زیادی بچه بود. هیچ وقت فرصت نکرد که دوست داشته بشه. هیچ نتونست وقتی با یکی دعواش میشه بگه میرم به مامانم میگم، میرم به بابام میگم وقتایی که فرد روبروش اینو میگفت...
۴.۱k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.