پارت 3
پارت 3
یونجون : خب .. من.. هیچی.. ولش کن... سوبین: باشه.. هر جور راحتی.. رسیدیم! یونجون به خونه ی کوچکی که تقریبا متروکه بود نگاهی کرد: واقعا اینجا زندگی میکنی؟ سوبین: خب..( با دست پشت گردنشو میخارونه)اره..
یونجون مات مبهوت مونده.. چجوری؟ چرا؟ فکر میکرد سوبین زندگی خوبی داره. .. البته درست فکر میکرد.. اما زندگی سوبین تو زمین تعریفی نداشت.. سوبین مجبور بود عصر ها کار کنه و شبا دیر وقت برگرده و درس بخونه.. این زندگی سوبین تو زمین بود. سوبین: خب.. اگه خواستی بیا داخل! اونقدرام وضعمیتم بد نیست.. میتونم ازت پذیرایی کوچیکی کنم!( لبخند )
یونجون: چون زیاد اصرار می کنی.. باشه! هر دو خندیدن.. ولی سوبین تعجب کرده بود.. فکر نمیکرد یونجون باهاش خوب رفتار کنه.. اون دو به خونه ی سوبین رفتن.. سوبین برای اون چایی درست کرد و دوتا شیرینی که دیشب از محل کارش اورده بود رو براش اورد..
یونجون : خب .. من.. هیچی.. ولش کن... سوبین: باشه.. هر جور راحتی.. رسیدیم! یونجون به خونه ی کوچکی که تقریبا متروکه بود نگاهی کرد: واقعا اینجا زندگی میکنی؟ سوبین: خب..( با دست پشت گردنشو میخارونه)اره..
یونجون مات مبهوت مونده.. چجوری؟ چرا؟ فکر میکرد سوبین زندگی خوبی داره. .. البته درست فکر میکرد.. اما زندگی سوبین تو زمین تعریفی نداشت.. سوبین مجبور بود عصر ها کار کنه و شبا دیر وقت برگرده و درس بخونه.. این زندگی سوبین تو زمین بود. سوبین: خب.. اگه خواستی بیا داخل! اونقدرام وضعمیتم بد نیست.. میتونم ازت پذیرایی کوچیکی کنم!( لبخند )
یونجون: چون زیاد اصرار می کنی.. باشه! هر دو خندیدن.. ولی سوبین تعجب کرده بود.. فکر نمیکرد یونجون باهاش خوب رفتار کنه.. اون دو به خونه ی سوبین رفتن.. سوبین برای اون چایی درست کرد و دوتا شیرینی که دیشب از محل کارش اورده بود رو براش اورد..
۱.۸k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.