ℝ𝕖𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖...! معکوس
ℝ𝕖𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖...! معکوس
𝑝𝑎𝑟𝑡..8
_تـ..تو چطوری؟
یه صدایی توی ذهنم شنیدم
+بهتره ساکت باشی و بزاری کارمو انجام بدم
اما چطور ممکنه اون وقتی از ایینه اومد بیرون هیچی نپوشیده بود
الان یه لباس قرمز بشدت باز که دنبالش روی پله ها کشیده میشد تنش بود
اومد پایین و با مامان و بابا دست داد
+سلام...من هایون هستم...یکی از مدلای معروف شرکت
"اووو سلام منم مادر تهیونگ ام ایشونم شوهر من هستن
+خوشبختم
ویو هایون
چهره ی تهیونگ خیلی ضایع بود
خب حق داشت به زور و بدبختی تونستم این لباسو از تو شرکتش کش برم
روی مبل نشستیم دست تهیونگو کشیدم که کنارم بشینه... اروم تو گوشش گفتم
+انقدر ضایع نکن
یه لبخند ژکوند زد خیلی صورتش بامزه شده بود دلم میخواست یه گاز از لپاش بگیرم
٪خب دخترم گفتی مدلی؟
+بله
" نمیدونستم مدل به این جذابی توی شرکت هست..عا راستی میتونم بپرسم تو توی خونه ی رئیست چیکار میکنی؟
وقتی با لحن طعنه این جمله رو گفت دوباره عصبی شدم
ظاهرا تهیونگ متوجه عصبانیتم شد دستمو فشار داد
_مامان من ایشونو دعوت کردم برای طراحی لباس...این لباسی که پوشیده همین دیروز طراحی شد الان میخواستیم امتحانش کنیم
"اووو پسرم تو واقعا هنرمندی...خوشگله
_ممنون
٪عا راستی گفتی داری برشکست میشی...راست گفتی؟
_نـ..نه شوخی بود
٪هوففف خیالم راحت شد کم مونده بود سکته رو بزنم
" ماهم دیگه بریم...
_خب میموندین
"نه بهتره بریم بابات فردا باید زود بیدار شه
_باشه
1ساعت بعد
ویو تهیونگ
هردو روی مبل نشسته بودیمو به نفطه ی نامعلومی زل زده بودیم
_خب...نمیخوای چیزی بگی
+خب...اسمم هایونه...تو این اسمو روم گذاشتی
_مـ..من کی...هوففف..این لباسارو چطوری پیدا کردی
+از طریق دروازه به محل کارت رفتم اونجا فقط همین دم دست بود
_خیلی عجیبی...اصن چرا اومدی اینجا؟
+مـ..من...خب... راستش
ببخشید اگه یکم چرت شد🥲
شرط: ۲٠لایک♡...10 کامنت❤
گایز نظرتونو درباره این فیک بگید ♡
𝑝𝑎𝑟𝑡..8
_تـ..تو چطوری؟
یه صدایی توی ذهنم شنیدم
+بهتره ساکت باشی و بزاری کارمو انجام بدم
اما چطور ممکنه اون وقتی از ایینه اومد بیرون هیچی نپوشیده بود
الان یه لباس قرمز بشدت باز که دنبالش روی پله ها کشیده میشد تنش بود
اومد پایین و با مامان و بابا دست داد
+سلام...من هایون هستم...یکی از مدلای معروف شرکت
"اووو سلام منم مادر تهیونگ ام ایشونم شوهر من هستن
+خوشبختم
ویو هایون
چهره ی تهیونگ خیلی ضایع بود
خب حق داشت به زور و بدبختی تونستم این لباسو از تو شرکتش کش برم
روی مبل نشستیم دست تهیونگو کشیدم که کنارم بشینه... اروم تو گوشش گفتم
+انقدر ضایع نکن
یه لبخند ژکوند زد خیلی صورتش بامزه شده بود دلم میخواست یه گاز از لپاش بگیرم
٪خب دخترم گفتی مدلی؟
+بله
" نمیدونستم مدل به این جذابی توی شرکت هست..عا راستی میتونم بپرسم تو توی خونه ی رئیست چیکار میکنی؟
وقتی با لحن طعنه این جمله رو گفت دوباره عصبی شدم
ظاهرا تهیونگ متوجه عصبانیتم شد دستمو فشار داد
_مامان من ایشونو دعوت کردم برای طراحی لباس...این لباسی که پوشیده همین دیروز طراحی شد الان میخواستیم امتحانش کنیم
"اووو پسرم تو واقعا هنرمندی...خوشگله
_ممنون
٪عا راستی گفتی داری برشکست میشی...راست گفتی؟
_نـ..نه شوخی بود
٪هوففف خیالم راحت شد کم مونده بود سکته رو بزنم
" ماهم دیگه بریم...
_خب میموندین
"نه بهتره بریم بابات فردا باید زود بیدار شه
_باشه
1ساعت بعد
ویو تهیونگ
هردو روی مبل نشسته بودیمو به نفطه ی نامعلومی زل زده بودیم
_خب...نمیخوای چیزی بگی
+خب...اسمم هایونه...تو این اسمو روم گذاشتی
_مـ..من کی...هوففف..این لباسارو چطوری پیدا کردی
+از طریق دروازه به محل کارت رفتم اونجا فقط همین دم دست بود
_خیلی عجیبی...اصن چرا اومدی اینجا؟
+مـ..من...خب... راستش
ببخشید اگه یکم چرت شد🥲
شرط: ۲٠لایک♡...10 کامنت❤
گایز نظرتونو درباره این فیک بگید ♡
۱۲.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.