✞رمان انتقام✞ پارت 39
•انتقام•
پارت #39
مهدیس: پایه جرعت حقیقت هستین؟
دیانا: حوصله داریا
مهراب: دیانا ضد حال نزن
دیانا: باش...
گرد نشستیم و ی بطری اوردیم چرخوندیم ک مهراب از من شد....
مهراب: جرعت یا حقیقت؟
دیانا: جرعت...
مهراب: پاشو کار نیمه تمومتون و تموم کنید...
دیانا: ی کوچولو فکر کردم ک منظورش از کار نیم تموم چیه ک تازه گرفتم چیشده...مهرابببب(با داد)
مهدیس: خیلی بیشوره این بشر...
مهراب: اقا جنبه داشته باشین...
رضا: راست میگه پاشو ببوس ببینم
مهدیس: من ک چشامو میگیریم بدم میاد..
پانیذ و اتوسا: منم
امیر: خب شروع کنید
اتوسا: هوو تو چیو میخوای نگاه کنی روتو کن اونور
دیانا: با اعصبانیت به رضا و مهراب نگاه کردم ک با هیجان به منو ارسلان نگاه میکرد...رومو بر گردوندم سمت ارسلان ک دستشو به علامت اینکه بیا بغلم باز کرد رفتم روی پاش نشستم...
ارسلان: اروم جوری ک دیانا بشنوه گفتم... خجالت نکش فک کن فقط خودمو خودتیم باشه؟ ی بوسه رو گونش کاشتم ک سرشو تکون داد
دیانا: اروم لبامو بین لبای ارسلان قفل کردم حالا دیگه کسی نمیتونست جدامون کنه...
رضا: چندشا...
مهراب: بسه دیگه بقیشو بزارین برای بعدن
دیانا: اصن انگار دیگ صدای بچهارو نمیشنیدم و تو بغل ارسلان گم شده بودم
اتوسا: من چشامو باز میکنم... ی دفعه چشمامو باز کردم ک دیدم دارن ادامه میدن ی جیغ بنفش کشیدم ک دوتاشون از جاشون پریدن
مهراب: اتوسا این کُلی بازیا چیه؟ چرا جیغ میزنی؟
رضا: فک کنم تا حالا امیر بوسش نکرده...
دیانا: غرق دنیای دونفرمون بودیم ک با جیغ اتوسا به خودمون اومدیم....اومدم از روی پای ارسلان برم اونور ک حلقه دستشو بیشترتنگ کرد و اروم گف...
ارسلان: همینجا جات خوبه...
مهراب: نمیخوای از بغلش بیای بیرون خانوم رحیمی؟
دیانا: اصن دوست ندارم بیام بیرون مشکلیه؟
مهدیس: خب بچرخونم؟
مهراب: صدای زنگ اومد فک کنم پیتزاهامونو اوردن
پانیذ: برو درو باز کن گشنه...
دیانا: از تو بغل ارسلان اومدم بیرون و غذارو اوردیم چیدیم ک ی دفعه...
پارت #39
مهدیس: پایه جرعت حقیقت هستین؟
دیانا: حوصله داریا
مهراب: دیانا ضد حال نزن
دیانا: باش...
گرد نشستیم و ی بطری اوردیم چرخوندیم ک مهراب از من شد....
مهراب: جرعت یا حقیقت؟
دیانا: جرعت...
مهراب: پاشو کار نیمه تمومتون و تموم کنید...
دیانا: ی کوچولو فکر کردم ک منظورش از کار نیم تموم چیه ک تازه گرفتم چیشده...مهرابببب(با داد)
مهدیس: خیلی بیشوره این بشر...
مهراب: اقا جنبه داشته باشین...
رضا: راست میگه پاشو ببوس ببینم
مهدیس: من ک چشامو میگیریم بدم میاد..
پانیذ و اتوسا: منم
امیر: خب شروع کنید
اتوسا: هوو تو چیو میخوای نگاه کنی روتو کن اونور
دیانا: با اعصبانیت به رضا و مهراب نگاه کردم ک با هیجان به منو ارسلان نگاه میکرد...رومو بر گردوندم سمت ارسلان ک دستشو به علامت اینکه بیا بغلم باز کرد رفتم روی پاش نشستم...
ارسلان: اروم جوری ک دیانا بشنوه گفتم... خجالت نکش فک کن فقط خودمو خودتیم باشه؟ ی بوسه رو گونش کاشتم ک سرشو تکون داد
دیانا: اروم لبامو بین لبای ارسلان قفل کردم حالا دیگه کسی نمیتونست جدامون کنه...
رضا: چندشا...
مهراب: بسه دیگه بقیشو بزارین برای بعدن
دیانا: اصن انگار دیگ صدای بچهارو نمیشنیدم و تو بغل ارسلان گم شده بودم
اتوسا: من چشامو باز میکنم... ی دفعه چشمامو باز کردم ک دیدم دارن ادامه میدن ی جیغ بنفش کشیدم ک دوتاشون از جاشون پریدن
مهراب: اتوسا این کُلی بازیا چیه؟ چرا جیغ میزنی؟
رضا: فک کنم تا حالا امیر بوسش نکرده...
دیانا: غرق دنیای دونفرمون بودیم ک با جیغ اتوسا به خودمون اومدیم....اومدم از روی پای ارسلان برم اونور ک حلقه دستشو بیشترتنگ کرد و اروم گف...
ارسلان: همینجا جات خوبه...
مهراب: نمیخوای از بغلش بیای بیرون خانوم رحیمی؟
دیانا: اصن دوست ندارم بیام بیرون مشکلیه؟
مهدیس: خب بچرخونم؟
مهراب: صدای زنگ اومد فک کنم پیتزاهامونو اوردن
پانیذ: برو درو باز کن گشنه...
دیانا: از تو بغل ارسلان اومدم بیرون و غذارو اوردیم چیدیم ک ی دفعه...
۱۰۲.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.