پارت ۸۵
"ات"
"خوابگاه"
یونگی : میخواستم بریم دفتر شناسایی ولی یادم اومد غذا نخوردی
ات : ممنون فرمانده مین
کوک : واااوووو ات این وسایلو از کجا اوردی
ات : از یه دهکده متروکه
تهیونگ : این شاخ بزرگا شی
ات : با یه بز تک چشم جنگیدم
جیمین : بز تک چشم؟
ات : تو کوهای یخی بود...پدرمو در اورد حتی کم بود گلومو ببره
موهامو کنار زدم و جای زخم گلوم که سال پیش اون بز رو گلوم کار گزاشته بود رو نشون دادم
تهیونگ : یا خودا
کوک : اووو چاقو
ات : این اسلحه هارو دزدیدم
جین : دختر بددددددد
ات : مجبور بودم
یونگی : چجوری اون سگ رو پیدا کردی
ات : تو یه دهکده زندونی بود...منم ازادش کردم..
یونگی : و چجوری با لباسای لونتیک اومدی
ات : روزی که طوفان شده بود، من سمت منطقه ممنوعه پرت شدم...هیولاهای زیادی دیدم...از جمله..ارباب ماه...و لونتیک؟..اونو کشتم و اومدم
جیهوپ : چجوری بود؟
ات : چهرش شبیه هشتپا بود...حرف هم میزد..
یونگی : ات تو دیوونه ای
ات : باورم نمیکنید؟
یونگی : نه اینکه باور نمیکنم...اگه تو اون لحظه واکنش بدی بهت نشون میداد چی!
ات :من چند بار تا لبه مرگ رفتم
جیهوپ : بعد ات چقد طول کشید تا بیای
ات : تقریبا ۱ ماه
کوک : تو این سه سال هم چهرت خیلی عوض شده
ات : زشت شدم
کوک : چیییی!!!زر نزن خیلی هم جذاب تر شدی
ات : من باید حموم کنم...لباسامم دور سینم خیلی تنگ شده
کوک : هومممم(。_。)*نگاهش به سینه های ات😔💨*
یدفه فرمانده مین یه پس گردنی محکم به کوک زد
کوک : عاییییی
یونگی : عای و زهرمار پسره منحرف
کوک : خو چرااا
تهیونگ : من بهت گفتم کنار بکش
کوک : نمیخوام! جئون جونگ کوک تسلیم نمیشه
یونگی : هوی!
کوک و تهیونگ : (゚ー゚*)
یونگی : شما دوتا راجب چی فکر میکنین!؟
تهیونگ : خیلی ترسناکه!
کوک : من گوه خوردم
ات : میتونم بفهمم چخبره یا نه *لبخند*
کوک :نههههههه
ات :*خنده*اوکی...پس من میرم حموم کنم
بلند شدم که جیمین بهم اشاره ای کرد
سری تکون دادم و رفت بیرون بعد من پشتش رفتم
ات : چیزی شده جیمین..اا..یا باید بگم فرمانده پارک
جیمین : با جیمین راحت ترم
ات : اوم..
جیمین : میخواستم راجب فرمانده مین و کوک بهت بگم
ات : عاااا...خودمم کنجکاون چرا اینقد بد بهم نگا میکنن و عجیب رفتار میکنن
جیمین : این جریان از خیلی وقت بود ات...
ات : چه جریانی؟
جیمین : امم چطور بگم؟...تو بین کوک و فرمانده مین یه مثلث عشقی ساختی
ات : ها؟...اهاااا...میگم چرا اینجوری رفتار میکنن
جیمین : اگه هنوز کوچولو تر بودی واکنشت یه چی دیگه بود
ات : همه ادما عاشق میشن جیمین...تو که نمیتونی جلوی کوک و فرمانده مین رو بگیری..میتونی؟
جیمین : راستش..حق با توعه
ات : منم کسیو تو دلم دارم که دوسش دارم...بزار راحت باشن
جیمین : من میدونم کیه
ات : معلومه که میدونی...به بقیه بگم هم میفهمن
جیمین : اوهوم
"خوابگاه"
یونگی : میخواستم بریم دفتر شناسایی ولی یادم اومد غذا نخوردی
ات : ممنون فرمانده مین
کوک : واااوووو ات این وسایلو از کجا اوردی
ات : از یه دهکده متروکه
تهیونگ : این شاخ بزرگا شی
ات : با یه بز تک چشم جنگیدم
جیمین : بز تک چشم؟
ات : تو کوهای یخی بود...پدرمو در اورد حتی کم بود گلومو ببره
موهامو کنار زدم و جای زخم گلوم که سال پیش اون بز رو گلوم کار گزاشته بود رو نشون دادم
تهیونگ : یا خودا
کوک : اووو چاقو
ات : این اسلحه هارو دزدیدم
جین : دختر بددددددد
ات : مجبور بودم
یونگی : چجوری اون سگ رو پیدا کردی
ات : تو یه دهکده زندونی بود...منم ازادش کردم..
یونگی : و چجوری با لباسای لونتیک اومدی
ات : روزی که طوفان شده بود، من سمت منطقه ممنوعه پرت شدم...هیولاهای زیادی دیدم...از جمله..ارباب ماه...و لونتیک؟..اونو کشتم و اومدم
جیهوپ : چجوری بود؟
ات : چهرش شبیه هشتپا بود...حرف هم میزد..
یونگی : ات تو دیوونه ای
ات : باورم نمیکنید؟
یونگی : نه اینکه باور نمیکنم...اگه تو اون لحظه واکنش بدی بهت نشون میداد چی!
ات :من چند بار تا لبه مرگ رفتم
جیهوپ : بعد ات چقد طول کشید تا بیای
ات : تقریبا ۱ ماه
کوک : تو این سه سال هم چهرت خیلی عوض شده
ات : زشت شدم
کوک : چیییی!!!زر نزن خیلی هم جذاب تر شدی
ات : من باید حموم کنم...لباسامم دور سینم خیلی تنگ شده
کوک : هومممم(。_。)*نگاهش به سینه های ات😔💨*
یدفه فرمانده مین یه پس گردنی محکم به کوک زد
کوک : عاییییی
یونگی : عای و زهرمار پسره منحرف
کوک : خو چرااا
تهیونگ : من بهت گفتم کنار بکش
کوک : نمیخوام! جئون جونگ کوک تسلیم نمیشه
یونگی : هوی!
کوک و تهیونگ : (゚ー゚*)
یونگی : شما دوتا راجب چی فکر میکنین!؟
تهیونگ : خیلی ترسناکه!
کوک : من گوه خوردم
ات : میتونم بفهمم چخبره یا نه *لبخند*
کوک :نههههههه
ات :*خنده*اوکی...پس من میرم حموم کنم
بلند شدم که جیمین بهم اشاره ای کرد
سری تکون دادم و رفت بیرون بعد من پشتش رفتم
ات : چیزی شده جیمین..اا..یا باید بگم فرمانده پارک
جیمین : با جیمین راحت ترم
ات : اوم..
جیمین : میخواستم راجب فرمانده مین و کوک بهت بگم
ات : عاااا...خودمم کنجکاون چرا اینقد بد بهم نگا میکنن و عجیب رفتار میکنن
جیمین : این جریان از خیلی وقت بود ات...
ات : چه جریانی؟
جیمین : امم چطور بگم؟...تو بین کوک و فرمانده مین یه مثلث عشقی ساختی
ات : ها؟...اهاااا...میگم چرا اینجوری رفتار میکنن
جیمین : اگه هنوز کوچولو تر بودی واکنشت یه چی دیگه بود
ات : همه ادما عاشق میشن جیمین...تو که نمیتونی جلوی کوک و فرمانده مین رو بگیری..میتونی؟
جیمین : راستش..حق با توعه
ات : منم کسیو تو دلم دارم که دوسش دارم...بزار راحت باشن
جیمین : من میدونم کیه
ات : معلومه که میدونی...به بقیه بگم هم میفهمن
جیمین : اوهوم
۱۲۱.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.