وقتی نجاتت میده و ...🥺💕
وقتی نجاتت میده و ...🥺💕
نویسنده : پارک جیون
رائون و جونگکوک
شات ۱
بعضی آدما وارد زندگیت میشن تا بهت یادآوری کنن زیادی رو آدما حساب باز نکنی!
_جئون جونگکوک
خاطرات روزی که متولد شدن، از دل ماه، ستاره ها دورش جمع شده بودن، میدرخشیدن میون همه ی چیزای اطرافشان، اونا از دست ادما دور بودن، حالا محافظت میکرد از زیبایی های ماه، اون گل رز صورتی رنگ ! میدانم که چقدر صدمه دیدی و برای محافظت از قلب پاکت خودت را بی احساس نشان میدهی ...عشق پاکم میدانی چقدر دیوانه وار دوستت دارم ؟ گاهی با تمام وجودیتم حس میکنم فقط من حق دوست داشتن تورا دارم !
.................................................................................................
پاهای برهنه اش کبود شده بودند و هودی سورمه ای رنگش به دلیل بارش تند باران جذب بدنش شده بود و موهایش آشفته ...
با بی حالی روی نیمکت پارک نشست و به آسمان نگاه میکرد ...
نیشخندی زد و به آن حرفهایی که بارها و بارها شنیده بود و تهش توخالی دراومد فکر میکرد !
که ناگهان ...
ناگهان به فکر کار وحشتناکی افتاد !
بطری آبجوی توی دستش رو پرت کرد رو زمین و شیشه ای برداشت ، خواست روی رگش فشارش دهد که شخصی با عجله شیشه رو ازش گرفت !
جونگکوک : یاع معلوم هست داری چیکار میکنی؟
رائون :به توچه .
جونگکوک نفس عمیقی میکشد و میگوید :اگه جلوتو نمیگرفتم شاید تا الان مرده بودی !
رائون :اگه میخواستم یکی جلومو بگیره از اول تمایلی به این کار نشون نمیدادم .
جونگکوک مچ دست دختر را گرفت و گفت : دنبالم بیا...
نویسنده : پارک جیون
رائون و جونگکوک
شات ۱
بعضی آدما وارد زندگیت میشن تا بهت یادآوری کنن زیادی رو آدما حساب باز نکنی!
_جئون جونگکوک
خاطرات روزی که متولد شدن، از دل ماه، ستاره ها دورش جمع شده بودن، میدرخشیدن میون همه ی چیزای اطرافشان، اونا از دست ادما دور بودن، حالا محافظت میکرد از زیبایی های ماه، اون گل رز صورتی رنگ ! میدانم که چقدر صدمه دیدی و برای محافظت از قلب پاکت خودت را بی احساس نشان میدهی ...عشق پاکم میدانی چقدر دیوانه وار دوستت دارم ؟ گاهی با تمام وجودیتم حس میکنم فقط من حق دوست داشتن تورا دارم !
.................................................................................................
پاهای برهنه اش کبود شده بودند و هودی سورمه ای رنگش به دلیل بارش تند باران جذب بدنش شده بود و موهایش آشفته ...
با بی حالی روی نیمکت پارک نشست و به آسمان نگاه میکرد ...
نیشخندی زد و به آن حرفهایی که بارها و بارها شنیده بود و تهش توخالی دراومد فکر میکرد !
که ناگهان ...
ناگهان به فکر کار وحشتناکی افتاد !
بطری آبجوی توی دستش رو پرت کرد رو زمین و شیشه ای برداشت ، خواست روی رگش فشارش دهد که شخصی با عجله شیشه رو ازش گرفت !
جونگکوک : یاع معلوم هست داری چیکار میکنی؟
رائون :به توچه .
جونگکوک نفس عمیقی میکشد و میگوید :اگه جلوتو نمیگرفتم شاید تا الان مرده بودی !
رائون :اگه میخواستم یکی جلومو بگیره از اول تمایلی به این کار نشون نمیدادم .
جونگکوک مچ دست دختر را گرفت و گفت : دنبالم بیا...
۱.۸k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.