وقتی دزدیده میشی اما فیک جونگکوک
پارت:23
تلفن رو از دستش گرفتم
-الو
+ات خودتی
-جونگکوک (با گریه
+خوبی عشقم اذیتت که نکرد
-بیا منو نجا......
یهو تهیونگ جلو دهنم رو گرفت
×هیشششش میخای بمیری؟(یواش
نفس عمیقی کشیدم
-نه من خوبم
+نگران هیچی نباش میام و نجاتت میدم
نگاهی به تهیونگ کردم
-نیازی نیست جای من خوبه
+چی داری میگی ات!؟
-میگم نیازی نیست
دماغمو بالا کشیدم و ادامه دادم
-من دوسش دارم و باهاش ازدواج کردم توهم دیگه فکر منو از سرت بنداز بیرون
و تلفن رو قطع کرد
بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن اشکام سرازیر شد
×تو بهترین کار رو کردی
با هق هق گفتم
-ا.اما من دوسش د دارم
بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد
انگار به بغل ی نفر نیاز داشتم
از خودش جدام کرد و با شستش اشکامو پاک کرد
×خوبی؟
خواستم جواب بدم که حالم بد شد
سریع به سمت دستشویی رفتم و اوردم بالا(کثافتت چندش🗿
وقتی اومدم بیرون با چهره ی نگران تهیونگ مواجه شدم
×چرا اینجوری شدی خوبی
-خوبم چند روزی میشه اینجوری میشم
×برو توی اتاقت الان دکتر رو خبر میکنم
-نیازی نیست من خوبم
×روی حرف من حرف نزن
دیگه مخالفی نکردم و رفتم بالا توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم
بعد از ۱۵مین دکتر اومد
بعدداز معاینه کامل نگاهی به تهیونگ کرد و دوباره به من نگاه کرد و گفت:
علامت دکتر^
و با لبخند گفت
^تبریک میگم شما باردار هستین
تهیونگ تعجب کرده بود و به من خیره شده بود
منم که ماتم برده بود یهو یاد اخرین رابطم افتادم
با کوک بود
^انگار جفتتون انتظار نداشتین
×من فقط یکم تعجب کردم
تهیونگ خنده ی مصنوعی ای زد و گفت
×ممنون اقای دکتر
^خواهش میکنم خانم ات حواستون به خودتون باشه
^من دیگه میرم
دکتر رفت
منو تهیونگ بدون هیچ حرفی تنها توی اتاق بودیم
×بچه از...
-اره از جونگکوکه
×کسی نباید از این خبر دار بشه همه باید فکر کنن بچه از منه.....ادامه دارد
تلفن رو از دستش گرفتم
-الو
+ات خودتی
-جونگکوک (با گریه
+خوبی عشقم اذیتت که نکرد
-بیا منو نجا......
یهو تهیونگ جلو دهنم رو گرفت
×هیشششش میخای بمیری؟(یواش
نفس عمیقی کشیدم
-نه من خوبم
+نگران هیچی نباش میام و نجاتت میدم
نگاهی به تهیونگ کردم
-نیازی نیست جای من خوبه
+چی داری میگی ات!؟
-میگم نیازی نیست
دماغمو بالا کشیدم و ادامه دادم
-من دوسش دارم و باهاش ازدواج کردم توهم دیگه فکر منو از سرت بنداز بیرون
و تلفن رو قطع کرد
بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن اشکام سرازیر شد
×تو بهترین کار رو کردی
با هق هق گفتم
-ا.اما من دوسش د دارم
بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد
انگار به بغل ی نفر نیاز داشتم
از خودش جدام کرد و با شستش اشکامو پاک کرد
×خوبی؟
خواستم جواب بدم که حالم بد شد
سریع به سمت دستشویی رفتم و اوردم بالا(کثافتت چندش🗿
وقتی اومدم بیرون با چهره ی نگران تهیونگ مواجه شدم
×چرا اینجوری شدی خوبی
-خوبم چند روزی میشه اینجوری میشم
×برو توی اتاقت الان دکتر رو خبر میکنم
-نیازی نیست من خوبم
×روی حرف من حرف نزن
دیگه مخالفی نکردم و رفتم بالا توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم
بعد از ۱۵مین دکتر اومد
بعدداز معاینه کامل نگاهی به تهیونگ کرد و دوباره به من نگاه کرد و گفت:
علامت دکتر^
و با لبخند گفت
^تبریک میگم شما باردار هستین
تهیونگ تعجب کرده بود و به من خیره شده بود
منم که ماتم برده بود یهو یاد اخرین رابطم افتادم
با کوک بود
^انگار جفتتون انتظار نداشتین
×من فقط یکم تعجب کردم
تهیونگ خنده ی مصنوعی ای زد و گفت
×ممنون اقای دکتر
^خواهش میکنم خانم ات حواستون به خودتون باشه
^من دیگه میرم
دکتر رفت
منو تهیونگ بدون هیچ حرفی تنها توی اتاق بودیم
×بچه از...
-اره از جونگکوکه
×کسی نباید از این خبر دار بشه همه باید فکر کنن بچه از منه.....ادامه دارد
۵۹.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.