پارت یازدهم جنگ برای عشق :
پارت یازدهم جنگ برای عشق :
دکتر : ولی خبر بد اینه که
ایشون به کما رفتن
اون مشکلی که داشتن
حل شده ولی هوشیاریشون رو به صفر رسونده و ایشون اصلا حالشون خوب نیست
احتمال اینکه از کما بیرون بیاد
خیلی........کمه
+ چی؟!
این یعنی چی؟!
ویو ات: این غیر ممکنه ، اون.....اون نمیتونه منو همینجوری ول کنه ، مگه دست خودشه؟
+ میشه ببینمش ؟
دکتر : بله میشه
( میره سمت تخت و کنارش میشینه)
+ چطور اینکارو میکنی ؟
مگه دست خودته ؟
تو.....تو نمیتونی منو تنها بزاری
مگه دست خودته هان؟( با گریه )
تو باید بیای پیشم ، من هر روز منتظرت میمونم
هر دقیقه
منو تنها نزار، منو تنها نزار ( با گریه و التماس )
دکتر : خانم لطفا آروم باشین
بفرمایید بیرون
+ ببخشید ، یه دقیقه دیگه
دکتر : باشه
+ لطفاً ، یونگی باید بیای پیشم ، باید برگردی
باشه عزیزم ؟
برگرد ما هنوز باید پیر شیم
و به نوه هامون و بچه هامون داستان عشقمون رو بگیم
مگه اینو نمیخواستی ؟
پس برگرد پیشم ، برگرد پیشم قشنگم
( دست میکشه روی صورتش و موهاش )
من فردا برمیگردم
ویو نویسنده: هوشیاری یونگی خیلی کم بود
و این یعنی خیلی وقت نیاز داره که برگرده
آت به قولش عمل کرد
هر شب میرفت پیشش
و براش کل روزش رو تعریف میکرد
براش کتاب میخوند
همه فکر میکردن آت دیوونه اس
آت هر شب با یه عالمه وسیله و غذا میرفت پیش یونگی
و چشماش که همش خیس بودن
هر روز همین جور میگذشت
و هوشیاری یونگی حتی ذره ای هم بالا نمیومد
این روز ها تبدیل شدن به یک سال
یعنی یک سال از کما رفتن یونگی گذشت
ولی حتی ذره ای به هوشیاری یونگی اضافه نشده بود
تا اینکه دکتر به گوشی آت زنگ زد :
دکتر :سلام خانم ات
+ سلام دکتر ( دستاش رو میشوره)
ببخشید داشتم غذا درست میکردم
چیزی شده ؟
دکتر : خانم ات باید شما رو ببینم
+ چیزی شده ؟!( نگران)
دکتر : فقط بیاین ، بعدش بهتون میگم
+ باشه همین الان میام
چند دقیقه دیگه اونجام
ویو ات: سریع لباسم رو پوشیدم
و سوار ماشین شدم
کل راه رو نفهمیدم چطور رفتم و به این فکر میکردم ، نکنه چیزیش شده باشه
رسیدم و کل رو دویدم
که یهو دکتر رو دیدم
دکتر: آروم باشین ، چیزی نیست بفرمایین تو
+ چشم ، میشه سریع تر بگین
دکتر : خب وضعیت اون آقا تغییری نکرده
ولی من یه حرفی دارم برای گفتن
+ بفرمایین
دکتر : خب اون آقا که تو کماس و شما هم تنهایین ، منم که از شما خوشم میاد
+ جان؟!
دکتر : میشه با هم آشنا شیم ؟
+ دکتر، اون آقایی که درموردش حرف میزنین شوهر منه، همسر من
متوجه هستین ؟
من عاشقشم
دکتر: میدونم ولی ، شما من رو هم میتونین دوست داشته باشین
ویو ات: این حرفا یعنی چی ؟
براتون یه پارت دیگه هم الان مینویسم
دکتر : ولی خبر بد اینه که
ایشون به کما رفتن
اون مشکلی که داشتن
حل شده ولی هوشیاریشون رو به صفر رسونده و ایشون اصلا حالشون خوب نیست
احتمال اینکه از کما بیرون بیاد
خیلی........کمه
+ چی؟!
این یعنی چی؟!
ویو ات: این غیر ممکنه ، اون.....اون نمیتونه منو همینجوری ول کنه ، مگه دست خودشه؟
+ میشه ببینمش ؟
دکتر : بله میشه
( میره سمت تخت و کنارش میشینه)
+ چطور اینکارو میکنی ؟
مگه دست خودته ؟
تو.....تو نمیتونی منو تنها بزاری
مگه دست خودته هان؟( با گریه )
تو باید بیای پیشم ، من هر روز منتظرت میمونم
هر دقیقه
منو تنها نزار، منو تنها نزار ( با گریه و التماس )
دکتر : خانم لطفا آروم باشین
بفرمایید بیرون
+ ببخشید ، یه دقیقه دیگه
دکتر : باشه
+ لطفاً ، یونگی باید بیای پیشم ، باید برگردی
باشه عزیزم ؟
برگرد ما هنوز باید پیر شیم
و به نوه هامون و بچه هامون داستان عشقمون رو بگیم
مگه اینو نمیخواستی ؟
پس برگرد پیشم ، برگرد پیشم قشنگم
( دست میکشه روی صورتش و موهاش )
من فردا برمیگردم
ویو نویسنده: هوشیاری یونگی خیلی کم بود
و این یعنی خیلی وقت نیاز داره که برگرده
آت به قولش عمل کرد
هر شب میرفت پیشش
و براش کل روزش رو تعریف میکرد
براش کتاب میخوند
همه فکر میکردن آت دیوونه اس
آت هر شب با یه عالمه وسیله و غذا میرفت پیش یونگی
و چشماش که همش خیس بودن
هر روز همین جور میگذشت
و هوشیاری یونگی حتی ذره ای هم بالا نمیومد
این روز ها تبدیل شدن به یک سال
یعنی یک سال از کما رفتن یونگی گذشت
ولی حتی ذره ای به هوشیاری یونگی اضافه نشده بود
تا اینکه دکتر به گوشی آت زنگ زد :
دکتر :سلام خانم ات
+ سلام دکتر ( دستاش رو میشوره)
ببخشید داشتم غذا درست میکردم
چیزی شده ؟
دکتر : خانم ات باید شما رو ببینم
+ چیزی شده ؟!( نگران)
دکتر : فقط بیاین ، بعدش بهتون میگم
+ باشه همین الان میام
چند دقیقه دیگه اونجام
ویو ات: سریع لباسم رو پوشیدم
و سوار ماشین شدم
کل راه رو نفهمیدم چطور رفتم و به این فکر میکردم ، نکنه چیزیش شده باشه
رسیدم و کل رو دویدم
که یهو دکتر رو دیدم
دکتر: آروم باشین ، چیزی نیست بفرمایین تو
+ چشم ، میشه سریع تر بگین
دکتر : خب وضعیت اون آقا تغییری نکرده
ولی من یه حرفی دارم برای گفتن
+ بفرمایین
دکتر : خب اون آقا که تو کماس و شما هم تنهایین ، منم که از شما خوشم میاد
+ جان؟!
دکتر : میشه با هم آشنا شیم ؟
+ دکتر، اون آقایی که درموردش حرف میزنین شوهر منه، همسر من
متوجه هستین ؟
من عاشقشم
دکتر: میدونم ولی ، شما من رو هم میتونین دوست داشته باشین
ویو ات: این حرفا یعنی چی ؟
براتون یه پارت دیگه هم الان مینویسم
۴.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.