وقتی پدر ناتنیته..(p¹)
وقتی پدر ناتنیته..(p¹)
#فلیکس #جیسونگ #هیونجین #لینو #سونگمین #چان #جونگین #چانگبین
رو مبل نشسته بودی و به چان خیره شده بودی
رو صندلی چوبی نشسته بود..
و با انگشت هاش برگ برگ کتاب رو ورق میزد
که یهویی کتاب رو بست
و لبخندی از سر لذت و با خونسردی کامل زد..
_خسته نشدی اینقدر دید زدی؟
با این حرفش لبخندی ازسر شیطونی زدی و مقابل نگاهی به اون چشمای خجالتیش کردی..
*نه خسته نشدم.. فقط با نگاه کردن بهت میتونم اینقدر خوشحال باشم فکر کنم..!
با این حرفت از سر خجالت لبخندی زد و شروع کرد به خوندن ادامه کتابش بنگ چان پدر ناتنیت بود
و از چهارسالگی پدر مادرت از هم جدا شدن..
اون موقع شاید بخاطر جدایی پدر مادرت دوران سختی داشتی..
و اون موقع از بنگ چان خوشت نیومد و باهاش لج می کردی..
ولی اون بازهم باهات مهربون و خوش قلب بود..
ولی همه ای اونا مال اون موقع بود الان بنگ چان همه چیزت هست برادرت مادرت پدرت...
دستات رو روی هم گذاشتی..
*تو اینقدر فوق العاده هستی که نمیتونم بی نقص بودنت رو توصیف کنم..!
اون چشمای رنگی رو به چشمای متعجبش دوختی..
*چیزی شده؟
_نه چیزی که نشده فقط هرگاه تو ازم تعریف میکنی.. نمیدونم چرا یه حسی دارم..!
*چه حسی؟ مشکلی پیش اومد؟ نکنه خوشت نمیاد ازت تعریف کنم..!؟
دونه دونه قدم برداشت و روی پاهاش نشست و دستای ضریفت رو گرفت..
و اون یکی دستش رو روی قلبش گذاشت...
_نه چیزی نیست تازه این حسی که دارم خوشحالیه بیبی کوچولو..!
مطمئنم هرکی ازم تعریف کنه به اندازه ای تعریف کردنای تو خوشحال نمیشم..!
با این حرفش شکه شدی ولی لبخند محوی زدی و نفسی بیرون دادی..
*هعی لازم نیست اینقدر باهام لاس بزنی مرتیکه خرفت..
به حرفت خندید و با ذوق ادامه داد..
_میشه اینقدر احساسی بودن اوضاع رو خراب نکنی...
#فلیکس #جیسونگ #هیونجین #لینو #سونگمین #چان #جونگین #چانگبین
رو مبل نشسته بودی و به چان خیره شده بودی
رو صندلی چوبی نشسته بود..
و با انگشت هاش برگ برگ کتاب رو ورق میزد
که یهویی کتاب رو بست
و لبخندی از سر لذت و با خونسردی کامل زد..
_خسته نشدی اینقدر دید زدی؟
با این حرفش لبخندی ازسر شیطونی زدی و مقابل نگاهی به اون چشمای خجالتیش کردی..
*نه خسته نشدم.. فقط با نگاه کردن بهت میتونم اینقدر خوشحال باشم فکر کنم..!
با این حرفت از سر خجالت لبخندی زد و شروع کرد به خوندن ادامه کتابش بنگ چان پدر ناتنیت بود
و از چهارسالگی پدر مادرت از هم جدا شدن..
اون موقع شاید بخاطر جدایی پدر مادرت دوران سختی داشتی..
و اون موقع از بنگ چان خوشت نیومد و باهاش لج می کردی..
ولی اون بازهم باهات مهربون و خوش قلب بود..
ولی همه ای اونا مال اون موقع بود الان بنگ چان همه چیزت هست برادرت مادرت پدرت...
دستات رو روی هم گذاشتی..
*تو اینقدر فوق العاده هستی که نمیتونم بی نقص بودنت رو توصیف کنم..!
اون چشمای رنگی رو به چشمای متعجبش دوختی..
*چیزی شده؟
_نه چیزی که نشده فقط هرگاه تو ازم تعریف میکنی.. نمیدونم چرا یه حسی دارم..!
*چه حسی؟ مشکلی پیش اومد؟ نکنه خوشت نمیاد ازت تعریف کنم..!؟
دونه دونه قدم برداشت و روی پاهاش نشست و دستای ضریفت رو گرفت..
و اون یکی دستش رو روی قلبش گذاشت...
_نه چیزی نیست تازه این حسی که دارم خوشحالیه بیبی کوچولو..!
مطمئنم هرکی ازم تعریف کنه به اندازه ای تعریف کردنای تو خوشحال نمیشم..!
با این حرفش شکه شدی ولی لبخند محوی زدی و نفسی بیرون دادی..
*هعی لازم نیست اینقدر باهام لاس بزنی مرتیکه خرفت..
به حرفت خندید و با ذوق ادامه داد..
_میشه اینقدر احساسی بودن اوضاع رو خراب نکنی...
۴.۸k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.