فرشتگان مرگ
pt①①
-من پارک جیمینم
دخترک: من لی اتم
جیمین سریع دست دختر رو با تیکه ای پارچه بست و شروع کردن باهم قدم زدنو حرف زدن
-اوم ات تو چند سالته؟
*20سالمه
تو؟
-24سالمه
4سال ازت بزرگترم
ات و جیمین داشتن همینجوری باهم حرف میزدن که یهو بارون شروع به باریدن کرد
ات و جیمین سریع رفتن توی یه غار کوچیک
ولی تا رسیدن لباس هاشون خیس خیس شده بود
جیمین سریع یه اتیش درست کرد(نمیدونم باچی ولی درست کرد😁
و ات و جیمین باهم نشستن کنار اتیش که ات یهو خودشو نزدیک جیمین میکنه و بدنشو میچسبونه به جیمین
*اینجوری زودتر گرم میشم
-اره موافقم
و جیمین خیلی کوتاه ات رو بوسید
.
.
.
.
.
بقیه ی روز ها خیلی سریع تموم میشدم
(جیمین همه ی روز هارو خواب نمی بینه فقط بعضی از روزها های مهم رو میبینه)
.
.
.
جیمین بدو بدو میره پیش ات و بغلش میکنه و میگه
-ات من باید برم بیرون از اینجا
*چرا؟
-پدرم مجبورم کرده ولی زود برمیگردم
*باشه
جیمین گردنبندش رو در میاره و میبنده دور گردن ات
-این پیشت باشه تا من بیام
*قول میدم تا تو نیای این گردنبند رو در نمیارم
.
.
چند روز بعد
ات و دوستش داشتن باهم حرف میزدن که افراد سلطنتی محاصره اشون کردم و بزور ات رو بردن پیش پادشاه(پادشاه بابای جیمینه
پادشاه کمی نگاه ات کرد و یهو بلند شد و اومد نزدیک ات و گردنبند ات رو از کشید
(علامت پادشاه~
~اینو از کجا اوردی(داد
*این مال منه
-این مال پسر من سویی سونه(این اسم جیمین بود که خودش این اسم رو دوست نداشت و میگفت که بهش بگن جیمین
*این مال منه
~مال تو عه؟
سربازا بگیریدش و بیاید
سربازا ات رو بردن جایی دور از قصر اونجا پر مردم بود چون زمین کشاورزی بود
.
.
.
همون موقع ارباب جوان یعنی جیمین رسید و داشت دنبال ات میون جمعیت میگذشت که رسید دم در قصر
جیمین رفت توی قصر و دید تا کسی نیست برای همین از یه خدمتکار پرسید جیمین تا این حرف رو شنید سریع دوید سمت اونجا
.
.
.
~این با پسر من رابطه داره وقتی حتی ادم عادی بیش نیست
بکشیدش
یهو سربازا حمله کردن سمت ات و اول باشمشیر بدن ات رو زخم های عمیقی کردن و یکی از سربازه اومد و با شمشیر ضربه ی اخرو زد
همونموقع جیمین رسید و با دیدن ات انگار کل بدنش یخ بود دوید و ات رو بغل کرد
-ات چشماتو نبند (داد و گریه
*ج....ی..می... ن(یهو چشماشو بست
-نهههههه(داد و گریه ی شدید
جیمین خون جلوی چشماشو گرفته بود یهو شمشیر یکی از سربازا رو بزور گرفت و شروع کرد کشتن همه اول پادشاه رو کشت همه ترسیده بودن همه در میرفتن ولی جیمین همه رو کشت و در اخر کنار ات گفت
-اگه تو نباشی منم نمیخوام زندگی کنم
و سر خودشو زد
.
.
.
یهو جیمین از خواب پرید تا صورت ات رو دید زد زیر گریه نمیخواست ات از خواب بلند شه
و رفت پیش گربه.......
حمایت🖤
-من پارک جیمینم
دخترک: من لی اتم
جیمین سریع دست دختر رو با تیکه ای پارچه بست و شروع کردن باهم قدم زدنو حرف زدن
-اوم ات تو چند سالته؟
*20سالمه
تو؟
-24سالمه
4سال ازت بزرگترم
ات و جیمین داشتن همینجوری باهم حرف میزدن که یهو بارون شروع به باریدن کرد
ات و جیمین سریع رفتن توی یه غار کوچیک
ولی تا رسیدن لباس هاشون خیس خیس شده بود
جیمین سریع یه اتیش درست کرد(نمیدونم باچی ولی درست کرد😁
و ات و جیمین باهم نشستن کنار اتیش که ات یهو خودشو نزدیک جیمین میکنه و بدنشو میچسبونه به جیمین
*اینجوری زودتر گرم میشم
-اره موافقم
و جیمین خیلی کوتاه ات رو بوسید
.
.
.
.
.
بقیه ی روز ها خیلی سریع تموم میشدم
(جیمین همه ی روز هارو خواب نمی بینه فقط بعضی از روزها های مهم رو میبینه)
.
.
.
جیمین بدو بدو میره پیش ات و بغلش میکنه و میگه
-ات من باید برم بیرون از اینجا
*چرا؟
-پدرم مجبورم کرده ولی زود برمیگردم
*باشه
جیمین گردنبندش رو در میاره و میبنده دور گردن ات
-این پیشت باشه تا من بیام
*قول میدم تا تو نیای این گردنبند رو در نمیارم
.
.
چند روز بعد
ات و دوستش داشتن باهم حرف میزدن که افراد سلطنتی محاصره اشون کردم و بزور ات رو بردن پیش پادشاه(پادشاه بابای جیمینه
پادشاه کمی نگاه ات کرد و یهو بلند شد و اومد نزدیک ات و گردنبند ات رو از کشید
(علامت پادشاه~
~اینو از کجا اوردی(داد
*این مال منه
-این مال پسر من سویی سونه(این اسم جیمین بود که خودش این اسم رو دوست نداشت و میگفت که بهش بگن جیمین
*این مال منه
~مال تو عه؟
سربازا بگیریدش و بیاید
سربازا ات رو بردن جایی دور از قصر اونجا پر مردم بود چون زمین کشاورزی بود
.
.
.
همون موقع ارباب جوان یعنی جیمین رسید و داشت دنبال ات میون جمعیت میگذشت که رسید دم در قصر
جیمین رفت توی قصر و دید تا کسی نیست برای همین از یه خدمتکار پرسید جیمین تا این حرف رو شنید سریع دوید سمت اونجا
.
.
.
~این با پسر من رابطه داره وقتی حتی ادم عادی بیش نیست
بکشیدش
یهو سربازا حمله کردن سمت ات و اول باشمشیر بدن ات رو زخم های عمیقی کردن و یکی از سربازه اومد و با شمشیر ضربه ی اخرو زد
همونموقع جیمین رسید و با دیدن ات انگار کل بدنش یخ بود دوید و ات رو بغل کرد
-ات چشماتو نبند (داد و گریه
*ج....ی..می... ن(یهو چشماشو بست
-نهههههه(داد و گریه ی شدید
جیمین خون جلوی چشماشو گرفته بود یهو شمشیر یکی از سربازا رو بزور گرفت و شروع کرد کشتن همه اول پادشاه رو کشت همه ترسیده بودن همه در میرفتن ولی جیمین همه رو کشت و در اخر کنار ات گفت
-اگه تو نباشی منم نمیخوام زندگی کنم
و سر خودشو زد
.
.
.
یهو جیمین از خواب پرید تا صورت ات رو دید زد زیر گریه نمیخواست ات از خواب بلند شه
و رفت پیش گربه.......
حمایت🖤
۶.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.