chanlix
تکپارتی چانلیکس(درخواستی) پارت ۱
"ای کاش...هیچوقت پدرم با مادرش ازدواج نمیکرد."
پسرک این حرف را با اشک گفت. دلش ارام نمیگرفت...نمیتوانست عشقش را فراموش کند...تمام این سال ها خاموشش کرده بود ولی دوباره داشت روشن میشد. نمیتونست کاری با انها انجام بده...اون فقط الان یه نفر رو میخواست..فلیکس..عشق سابقش که از ۴ سال پیش برادر ناتیش شده بود.
بی وقفه رو تخت خواب گریه میکرد. تویه حال خودش بود ، که ناگهان در اتاق باز شد.
فلیکس: چانی؟
فلیکس ، با دیدن گریه گردن بنگ چان قلبش درد گرفت..حدس میزد که چرا داره گریه میکنه..خودش هم از این بابت قلبش درد میکرد ، ولی ساکت بود ، نمیخواست کسی متوجه بشه.
بنگ چان اشکتشو پان کرد و روی تخت نشست.
بنگ چان: لیکسی..
فلیکس به سمت بنگ چان رفت و پیشش نشست.
فلیکس: چانی ، چی شده؟!
بنگ چان: چیزی نیست.
فلیکس: یعنی چی چیزی نشده..چرا داشتی گریه میکردی؟!
بنگ چان جوابی نداد. هر موقع ممکن بود دوباره بغضش بترکه. فلیکس دستش رو رو دست های اون گذاشت. میخواستم حرفی بزنه که درباره صدای دعوای پدر و مادرشون رو شنیدن. فلیکس و بنگ چان از این متنفر بودن. دو سال بعد از ازدواجشون ، باهم اختلاف پیدا کردن و هروز دعوا میکردن..یجورایی انگار بزور باهم مونده بودن.
فلیکس همیشه وقتی صداشون رو میشنید میترسید و گریه اش میگرفت و بنگ چان از این با خبر بود. با اینکه خودش هر لحظه ممکن بود بزنه زیر گریه ، به سمت فلیکس رفت و اون رو بغل کرد. فلیکس بغضش رو شکوند و شروع کرد به گریه کردن. بنگ چان هم نتونست طاقت بیاره و اونم زد زیر گریه.
فلیکس: چانی...چرا این اتفاقا تموم نمیشه؟ خسته نشدم.
بنگ چان: نمیدونم...منم خسته شدم.
ناگهان مادرشون با داد گفت
آماندا: من فردا ازت طلاق میگیرم!
لئو: چه بهتر ، دیگه نمیتونم تحملت کنم!
فلیکس از بغلش بنگ چان اومد بیرون.
فلیکس: چانی..تو هم شنیدی؟!
بنگ چان: اره..این یعنی..
فلیکس: این یعنی قراره همه چیز بهتر شه اره؟ هم واسه اونا هم واسه ما...
بنگ چان: برای ما چی؟
فلیکس: چانی تو قبلا منو دوست داشتی..منم دوست داشتم ولی نتونستیم به خاطر ازدواج مامان و بابامون بهم بگیم و همه چی خراب شد.
بنگ چان: این یعنی ما میتونیم دوباره باهم باشیم لیکسی؟
فلیکس لبخندی زد و گفت
فلیکس: اره.
بنگ چان از خوشحالی پرید بغل فلیکس در حدی که اون افتاد روی تخت.
فلیکس: چانی..
بنگ چان: لیکسی...خیلی دوست دارم.
فلیکس: منم خیلی دوست دارم.
"ای کاش...هیچوقت پدرم با مادرش ازدواج نمیکرد."
پسرک این حرف را با اشک گفت. دلش ارام نمیگرفت...نمیتوانست عشقش را فراموش کند...تمام این سال ها خاموشش کرده بود ولی دوباره داشت روشن میشد. نمیتونست کاری با انها انجام بده...اون فقط الان یه نفر رو میخواست..فلیکس..عشق سابقش که از ۴ سال پیش برادر ناتیش شده بود.
بی وقفه رو تخت خواب گریه میکرد. تویه حال خودش بود ، که ناگهان در اتاق باز شد.
فلیکس: چانی؟
فلیکس ، با دیدن گریه گردن بنگ چان قلبش درد گرفت..حدس میزد که چرا داره گریه میکنه..خودش هم از این بابت قلبش درد میکرد ، ولی ساکت بود ، نمیخواست کسی متوجه بشه.
بنگ چان اشکتشو پان کرد و روی تخت نشست.
بنگ چان: لیکسی..
فلیکس به سمت بنگ چان رفت و پیشش نشست.
فلیکس: چانی ، چی شده؟!
بنگ چان: چیزی نیست.
فلیکس: یعنی چی چیزی نشده..چرا داشتی گریه میکردی؟!
بنگ چان جوابی نداد. هر موقع ممکن بود دوباره بغضش بترکه. فلیکس دستش رو رو دست های اون گذاشت. میخواستم حرفی بزنه که درباره صدای دعوای پدر و مادرشون رو شنیدن. فلیکس و بنگ چان از این متنفر بودن. دو سال بعد از ازدواجشون ، باهم اختلاف پیدا کردن و هروز دعوا میکردن..یجورایی انگار بزور باهم مونده بودن.
فلیکس همیشه وقتی صداشون رو میشنید میترسید و گریه اش میگرفت و بنگ چان از این با خبر بود. با اینکه خودش هر لحظه ممکن بود بزنه زیر گریه ، به سمت فلیکس رفت و اون رو بغل کرد. فلیکس بغضش رو شکوند و شروع کرد به گریه کردن. بنگ چان هم نتونست طاقت بیاره و اونم زد زیر گریه.
فلیکس: چانی...چرا این اتفاقا تموم نمیشه؟ خسته نشدم.
بنگ چان: نمیدونم...منم خسته شدم.
ناگهان مادرشون با داد گفت
آماندا: من فردا ازت طلاق میگیرم!
لئو: چه بهتر ، دیگه نمیتونم تحملت کنم!
فلیکس از بغلش بنگ چان اومد بیرون.
فلیکس: چانی..تو هم شنیدی؟!
بنگ چان: اره..این یعنی..
فلیکس: این یعنی قراره همه چیز بهتر شه اره؟ هم واسه اونا هم واسه ما...
بنگ چان: برای ما چی؟
فلیکس: چانی تو قبلا منو دوست داشتی..منم دوست داشتم ولی نتونستیم به خاطر ازدواج مامان و بابامون بهم بگیم و همه چی خراب شد.
بنگ چان: این یعنی ما میتونیم دوباره باهم باشیم لیکسی؟
فلیکس لبخندی زد و گفت
فلیکس: اره.
بنگ چان از خوشحالی پرید بغل فلیکس در حدی که اون افتاد روی تخت.
فلیکس: چانی..
بنگ چان: لیکسی...خیلی دوست دارم.
فلیکس: منم خیلی دوست دارم.
۷.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.