الهه عشق و زیبایی پارت⁷↓
الهه عشق و زیبایی پارت⁷↓
اسم مادرش روی صفحهی موبایلش افتاده بود و هیچ ایده ای برای اینکه چرا توی روز تعطیل و این موقع صبح بهش زنگ زده نداشت.
يوبوسيو... (به کره ای یعنی الو)
مادرش با حالت مضطرب و عصبی ای جواب داد
يونا...
کمی مکث کرد
و تردید مادرش استرس گرفت و کنجکاوی
مکث بخاطر همین وحشتناکی بهش دست داد
اوما... چیزی شده؟
از روی کاناپه بلند شد و قدم زد تا از اون حالت عصبی اس که داشت در بیاد.
یه دفعه با حرف مادرش زانوهاش شل و نفسش تو سینه حبس اصلا انتظار همچین چیزیو نداشت
شد...
با ترس و نگرانی که داشت سریع از مادرش اسم بیمارستانو پرسید و خیلی سریع به پایین رفت تا به جونگکوک خبر بده
جونگکوک روی مبل نشسته بود و در حالی که قهوه شو میخورد گوشیشو چک میکرد.
با دیدن یونا که با چشمای قرمز به سمتش میومد موبایل و قهوه شو کنار گذاشت و سوالی به یونا نگاه کرد
یونا.... چیشده؟
+پدرم... اون .... اون تصادف کرده
گفت و دستشو جلوی صورتش گرفت و به اشکاش اجازه داد که گونه هاشو خیس کنن
جونگکوک دقیقا مثل یونا انتظار همچین اتفاقیو نداشت
به سمتش رفت و سرشو رو سینش گذاشت و دلسوزانه چند ضربه آروم پشت کمرش زد
من متاسفم يونا... نگران نباش اون حالش خوب میشه
فلش بک
آقای چا طبق چیزایی که من این روزا از شرکتتون شنیدم مطلع هستم که سهام شما روز به روز در حال کاهشه.ما خیلی وقته همدیگرو میشناسیم و به نظر من با این ازدواج با یه تیر دوتا نشون زدیم ما دوستای قدیمی هستیم، درسته که این ازدواج ناگهانیه ولی اینجوری یونا از هر لحاظ ایمن تر میشه و در هر صورت دو طرف وضعیت بهتری از قبلشون پیدا میکنن
ولی آقای جئون... من نمیتونم دخترم رو مجبور به کاری کنم که نمیخواد...جونگکوک عین پسر نداشته ی منه و من واقعا دوسش دارم
ولی خب...
این ازدواج علاوه بر اینکه یه فرصت شغلیه ، به نفع همس!
به دم در بیمارستان رسیدن و یونا با عجله سعی داشت که کمربندش رو باز کنه و به سمت بیمارستان بره
با هم به سمت بیمارستان رفتن نزدیکای در بیمارستان بودن جونگکوک دستشمو گرفت و کنارش به سمت در قدم زد.
که مادر یونا پیش پذیرش منتظرشون بود با دیدنش دست جونگکوک رو رها کرد و سریع مادرشو بغل کرد.
اوما.... بگو چی شده...
وضعیت پدرت ثابته و خطر رفع شده فقط اینکه
+فقط چی؟؟؟
الان تو کماست
با شنیدن این حرف سرش سوت کشید و پاهاش ضعف رفت
به کما رفتن پدرش یعنی تا موقعی که بهوش میاد کارای شرکت با یونا ست... این یعنی دست و پنجه نرم کردن با یسری عوضی هم شاملش میشه
سوالای زیادی اطراف ذهنش بود سوالای منفی ای که جوابی براشون نداشت...
اگه بهوش نیاد.... اگه وضع خراب تر از این چیزا باشه... اگه این تصادف از عمد بوده باشه...
روی صندلی نشسته بود و گذر زمان رو حس نمیکرد. وضعیت سختی بود مادرش دست کمی از خودش نداشت و الان تنها تکیه گاه یونا جونگکوک بود.
جونگکوک با تماسهای متعددی که باهاش میگرفتن در حال رفت و آمد بود و گهگاهی چیزی برای همشون میاورد تا بخورن
بارون اروم اروم میبارید و نزدیکای غروب بود . زمان به کندی میگذشت تا اینکه مادرش گفت
یونا تو با جونگکوک برو
با اینجا موندن هیچی درست نمیشه فقط باید صبر کرد دودل بود ولی باید برای فردا استراحت میکرد بعد از خداحافظی با جونگکوک به سمت ماشین رفتن.
سرشو به شیشهی ماشین تکیه داده بود و رفت و آمد ماشینهارو تماشا میکرد.
قطرات بارون با زیبایی به پنجره برخورد میکردن. لبخند خسته ای زد و به نگاه کردن ادامه داد.
بارون.... همیشه براش آرامش بخش بوده.
غرق تماشای غروب بارونی رو به روش و خیابونی که با خیس شدن بیشتر زیبایی خودش رو به رخ میکشید بودم که جونگکوک سکوت بینشون رو شکست
بارون رو دوست داری نه؟
با لبخندی به طرفش برگشت و با تکون دادن سرش حرفشو تایید کرد نزدیکای خونه بودن که ماشین رو نگه داشت با تعجب سمتش برگشت و قبل از اینکه سوالی بپرسه از ماشین پیاده شد و چترشو باز کرد به طرف دیگه ی ماشین اومد و در سمت یونا رو باز کرد.
هوا زياد سرد نیست بیا تا خونه قدم بزنیم. احساس میکنم بهش نیاز داری
هنوز گیج بود که با شنیدن پیشنهادش خوشحال شد. به قول جونگکوک یجورایی بهش نیاز داشت کنار اومدن با اتفاقی که افتاده بود هنوز براش سخت بود.
شب شده بود ولی لامپهای بالای سرشون مسیرشونو روشن میکرد
در حالی که اروم کنارش قدم میزد چشماش رو بست و هوایی که بوی خاک نم خورده رو میداد به ریه هاش وارد کرد
برای چند لحظه هم که شده حالش خوب بود.
غافل از اینکه مرد کنارش غرق زیبایی صورت همسرش شده بود...
(حمایت کنید دیگه:/تو اون یکی پیجم بهتره اره؟!)
اسم مادرش روی صفحهی موبایلش افتاده بود و هیچ ایده ای برای اینکه چرا توی روز تعطیل و این موقع صبح بهش زنگ زده نداشت.
يوبوسيو... (به کره ای یعنی الو)
مادرش با حالت مضطرب و عصبی ای جواب داد
يونا...
کمی مکث کرد
و تردید مادرش استرس گرفت و کنجکاوی
مکث بخاطر همین وحشتناکی بهش دست داد
اوما... چیزی شده؟
از روی کاناپه بلند شد و قدم زد تا از اون حالت عصبی اس که داشت در بیاد.
یه دفعه با حرف مادرش زانوهاش شل و نفسش تو سینه حبس اصلا انتظار همچین چیزیو نداشت
شد...
با ترس و نگرانی که داشت سریع از مادرش اسم بیمارستانو پرسید و خیلی سریع به پایین رفت تا به جونگکوک خبر بده
جونگکوک روی مبل نشسته بود و در حالی که قهوه شو میخورد گوشیشو چک میکرد.
با دیدن یونا که با چشمای قرمز به سمتش میومد موبایل و قهوه شو کنار گذاشت و سوالی به یونا نگاه کرد
یونا.... چیشده؟
+پدرم... اون .... اون تصادف کرده
گفت و دستشو جلوی صورتش گرفت و به اشکاش اجازه داد که گونه هاشو خیس کنن
جونگکوک دقیقا مثل یونا انتظار همچین اتفاقیو نداشت
به سمتش رفت و سرشو رو سینش گذاشت و دلسوزانه چند ضربه آروم پشت کمرش زد
من متاسفم يونا... نگران نباش اون حالش خوب میشه
فلش بک
آقای چا طبق چیزایی که من این روزا از شرکتتون شنیدم مطلع هستم که سهام شما روز به روز در حال کاهشه.ما خیلی وقته همدیگرو میشناسیم و به نظر من با این ازدواج با یه تیر دوتا نشون زدیم ما دوستای قدیمی هستیم، درسته که این ازدواج ناگهانیه ولی اینجوری یونا از هر لحاظ ایمن تر میشه و در هر صورت دو طرف وضعیت بهتری از قبلشون پیدا میکنن
ولی آقای جئون... من نمیتونم دخترم رو مجبور به کاری کنم که نمیخواد...جونگکوک عین پسر نداشته ی منه و من واقعا دوسش دارم
ولی خب...
این ازدواج علاوه بر اینکه یه فرصت شغلیه ، به نفع همس!
به دم در بیمارستان رسیدن و یونا با عجله سعی داشت که کمربندش رو باز کنه و به سمت بیمارستان بره
با هم به سمت بیمارستان رفتن نزدیکای در بیمارستان بودن جونگکوک دستشمو گرفت و کنارش به سمت در قدم زد.
که مادر یونا پیش پذیرش منتظرشون بود با دیدنش دست جونگکوک رو رها کرد و سریع مادرشو بغل کرد.
اوما.... بگو چی شده...
وضعیت پدرت ثابته و خطر رفع شده فقط اینکه
+فقط چی؟؟؟
الان تو کماست
با شنیدن این حرف سرش سوت کشید و پاهاش ضعف رفت
به کما رفتن پدرش یعنی تا موقعی که بهوش میاد کارای شرکت با یونا ست... این یعنی دست و پنجه نرم کردن با یسری عوضی هم شاملش میشه
سوالای زیادی اطراف ذهنش بود سوالای منفی ای که جوابی براشون نداشت...
اگه بهوش نیاد.... اگه وضع خراب تر از این چیزا باشه... اگه این تصادف از عمد بوده باشه...
روی صندلی نشسته بود و گذر زمان رو حس نمیکرد. وضعیت سختی بود مادرش دست کمی از خودش نداشت و الان تنها تکیه گاه یونا جونگکوک بود.
جونگکوک با تماسهای متعددی که باهاش میگرفتن در حال رفت و آمد بود و گهگاهی چیزی برای همشون میاورد تا بخورن
بارون اروم اروم میبارید و نزدیکای غروب بود . زمان به کندی میگذشت تا اینکه مادرش گفت
یونا تو با جونگکوک برو
با اینجا موندن هیچی درست نمیشه فقط باید صبر کرد دودل بود ولی باید برای فردا استراحت میکرد بعد از خداحافظی با جونگکوک به سمت ماشین رفتن.
سرشو به شیشهی ماشین تکیه داده بود و رفت و آمد ماشینهارو تماشا میکرد.
قطرات بارون با زیبایی به پنجره برخورد میکردن. لبخند خسته ای زد و به نگاه کردن ادامه داد.
بارون.... همیشه براش آرامش بخش بوده.
غرق تماشای غروب بارونی رو به روش و خیابونی که با خیس شدن بیشتر زیبایی خودش رو به رخ میکشید بودم که جونگکوک سکوت بینشون رو شکست
بارون رو دوست داری نه؟
با لبخندی به طرفش برگشت و با تکون دادن سرش حرفشو تایید کرد نزدیکای خونه بودن که ماشین رو نگه داشت با تعجب سمتش برگشت و قبل از اینکه سوالی بپرسه از ماشین پیاده شد و چترشو باز کرد به طرف دیگه ی ماشین اومد و در سمت یونا رو باز کرد.
هوا زياد سرد نیست بیا تا خونه قدم بزنیم. احساس میکنم بهش نیاز داری
هنوز گیج بود که با شنیدن پیشنهادش خوشحال شد. به قول جونگکوک یجورایی بهش نیاز داشت کنار اومدن با اتفاقی که افتاده بود هنوز براش سخت بود.
شب شده بود ولی لامپهای بالای سرشون مسیرشونو روشن میکرد
در حالی که اروم کنارش قدم میزد چشماش رو بست و هوایی که بوی خاک نم خورده رو میداد به ریه هاش وارد کرد
برای چند لحظه هم که شده حالش خوب بود.
غافل از اینکه مرد کنارش غرق زیبایی صورت همسرش شده بود...
(حمایت کنید دیگه:/تو اون یکی پیجم بهتره اره؟!)
۶.۲k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.