پارت = ۳۱
تقاص دوستی
ویو جونگکوک :
ساعت ۲ نصفه شب بود که لیست تمام کارهارو کامل کردم ، از اتاق اومدم بیرون و از طبقهی بالا به پایین نگاه کردم ، اوا هنوزم نیومده بود پیشم ، چقدر این دختر غده اخه . از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت سالن فرعی ، انگار اینجام نیست ، داشتم به سمت سالن سوم حرکت میکردم که دیدمش. خودشو ماچاله کرده بود و روی مبل خوابیده بود .
_چقدر سقت سیاهه کیم .
انگار حرف تهیونگ به واقعیت تبدیل شده بود ، خیلی ناز خوابیده بود ، اصلا شبیه اون اوایی نیست که چند ساعت پیش دیده بودم . خم شدم و بغلش کردم و به سمت اتاق حرکت کردم ، سرش خم شد و چسبید به قفسه سینم ، چقدر حس خوبی بهم میداد .
داشتم از پله ها میرفتم بالا ، اگه اخلاق اصلیمو ببینه از الانم پیشتر از من بدش میاد ، ولی نمیزارم بره .
_چی میشد که همیشه اینجوری باشی .
رسیده بودم به اتاق رفتم تو و اوارو گذاشتم روی تخت ، خودم زانوهامو گذاشتم روی تخت و لباسمو دراوردم و رفتم پیش اِوا .
دستمو دور کمر باریکش حلقه کردم و کشیدمش سمت خودم ، پوسش خیلی نرمه ولی یکم که دستمو روی شکمش این ور و اون ور کردم که احساس کردم یه قسمت به حالت زخمی و زبره ، سرجام نشستم و لباسشو دادم بالا تا ببینم چیه .
به حالت کشیده شده تا قسمت اول سوتی.نش زخم بود . فردا باید جواب بده .
دوباره بغلش کردم ، دلم میخواست یکم بهم خوش بگذره بکنم ، دستم از لای وسط سوتی.نش بردم تو و با اون یکی دستم به خودم بیشتر نزدیکش کردم .(بسه دیگه این کثافت کاری هارو )
ویو اوا :
صبح با برخورد نور افتاب به چشمم از خواب بیدار شدم ، همیشه از این وضعیت بدم میومد ، شبو ترجیح میدادم ، یکی از دلایلش این بود که یه مدت طولانی چون اتاق خواب منو داداشم یکی بود اول صبح با کشیده شدن پرده اتاق و خوردن یهویی نور زیاد به چشمم بیدار میشدم ، این یه عذابهههههههههه.
چشمامو باز کردم ، ولی ، ولی من اینجا نخوابیدم و روی مبل خوابیدم دلم نمیخواست با اون هیولا روبه رو بشم . داشتم با خودم فکر میکردم که توجهم به دستی جلب شد که از زیر لباسم رفته تو و ادمی که پیشم خوابیده .
+هوی، هوی ، اینجا چه غلطی میکنی .(صدای بلند و خشم)
هلش دادم عقب ، ولی انگار قرار نبود ولم کنه ، بدون توجهی به حرفم نداشت و با حالت خواب الود گفت .
_انگار کسی بهت ادب یاد نداده ، اشکالی نداره خودم به عروسکم یاد میدم .
و سرشو بیشتر به کمرم نزدیک کرد .
+با توعععم میگم داری چی کلر میکنی ، ولم کن میخوام برم .
_نمیتونم عشقمو بغل کنم ؟
بعدش دستشو از لای سوتینم برد تو ، لرزشی به بدنم افتاد ، این حالت خیلی ترسناک بود انتظارشو نداشتم ، خودمو کشیدم عقب و دستشو پس زدم .
ادامه دارد ......
ویو جونگکوک :
ساعت ۲ نصفه شب بود که لیست تمام کارهارو کامل کردم ، از اتاق اومدم بیرون و از طبقهی بالا به پایین نگاه کردم ، اوا هنوزم نیومده بود پیشم ، چقدر این دختر غده اخه . از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت سالن فرعی ، انگار اینجام نیست ، داشتم به سمت سالن سوم حرکت میکردم که دیدمش. خودشو ماچاله کرده بود و روی مبل خوابیده بود .
_چقدر سقت سیاهه کیم .
انگار حرف تهیونگ به واقعیت تبدیل شده بود ، خیلی ناز خوابیده بود ، اصلا شبیه اون اوایی نیست که چند ساعت پیش دیده بودم . خم شدم و بغلش کردم و به سمت اتاق حرکت کردم ، سرش خم شد و چسبید به قفسه سینم ، چقدر حس خوبی بهم میداد .
داشتم از پله ها میرفتم بالا ، اگه اخلاق اصلیمو ببینه از الانم پیشتر از من بدش میاد ، ولی نمیزارم بره .
_چی میشد که همیشه اینجوری باشی .
رسیده بودم به اتاق رفتم تو و اوارو گذاشتم روی تخت ، خودم زانوهامو گذاشتم روی تخت و لباسمو دراوردم و رفتم پیش اِوا .
دستمو دور کمر باریکش حلقه کردم و کشیدمش سمت خودم ، پوسش خیلی نرمه ولی یکم که دستمو روی شکمش این ور و اون ور کردم که احساس کردم یه قسمت به حالت زخمی و زبره ، سرجام نشستم و لباسشو دادم بالا تا ببینم چیه .
به حالت کشیده شده تا قسمت اول سوتی.نش زخم بود . فردا باید جواب بده .
دوباره بغلش کردم ، دلم میخواست یکم بهم خوش بگذره بکنم ، دستم از لای وسط سوتی.نش بردم تو و با اون یکی دستم به خودم بیشتر نزدیکش کردم .(بسه دیگه این کثافت کاری هارو )
ویو اوا :
صبح با برخورد نور افتاب به چشمم از خواب بیدار شدم ، همیشه از این وضعیت بدم میومد ، شبو ترجیح میدادم ، یکی از دلایلش این بود که یه مدت طولانی چون اتاق خواب منو داداشم یکی بود اول صبح با کشیده شدن پرده اتاق و خوردن یهویی نور زیاد به چشمم بیدار میشدم ، این یه عذابهههههههههه.
چشمامو باز کردم ، ولی ، ولی من اینجا نخوابیدم و روی مبل خوابیدم دلم نمیخواست با اون هیولا روبه رو بشم . داشتم با خودم فکر میکردم که توجهم به دستی جلب شد که از زیر لباسم رفته تو و ادمی که پیشم خوابیده .
+هوی، هوی ، اینجا چه غلطی میکنی .(صدای بلند و خشم)
هلش دادم عقب ، ولی انگار قرار نبود ولم کنه ، بدون توجهی به حرفم نداشت و با حالت خواب الود گفت .
_انگار کسی بهت ادب یاد نداده ، اشکالی نداره خودم به عروسکم یاد میدم .
و سرشو بیشتر به کمرم نزدیک کرد .
+با توعععم میگم داری چی کلر میکنی ، ولم کن میخوام برم .
_نمیتونم عشقمو بغل کنم ؟
بعدش دستشو از لای سوتینم برد تو ، لرزشی به بدنم افتاد ، این حالت خیلی ترسناک بود انتظارشو نداشتم ، خودمو کشیدم عقب و دستشو پس زدم .
ادامه دارد ......
۲.۶k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.