✿وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه ❀pt25
جیمین:
خیلی دوست دارم ببینمش، ولی خب فکر میکنم داکو دوباره پیداش کنه...
یین:
منظورت چیه؟ به کی داری فکر میکنی؟
جیمین:
دوست دخترم...
یین:
واقعا دوست داری ببینیش؟ اون میدونه الان بیمارستانی؟ صبر کن صبر کن اصلا چرا اون خونه ترکید؟ تو اونجا چی کار میکردی؟ منی که آوردمت باید بدونم!
جیمین:
داستانش طولانیه، بعدا بهت میگم...
یین:
گوش میدم
جیمین:
خیلی دوست داری بشنویا..
یین:
آره خیلی بگووو
جیمین:
یه شب منو کراشم(ا.ت) رفتیم بیرون بچه های اکیپمون هم دوستاشون آورده بودن، همون شب داکو یکی از دوستای قدیمی اکیپ که از مدرسه رفته بود هم اومده بود، اونشب داکو هی به کراشم نزدیک میشد، وقت رفتن همه رفتن و منو کراشم به خاطر بارون شدیدی که میومد رفتیم خونه ی کراشم، شب موقع خواب بهش اعتراف کردم، اونم بهم گفت که همین حس رو بهم داره....
یین:
چه شانسی داری داداش، من اعتراف کردم، منفی بود جوابم...
جیمین:
عیبی نداره....فرداش که کراشم تبدیل به دوست دخترم شد رفت بیرون ولی نیومد، به دوست دخترم زنگ زدم ولی یه مرد برداشت فهمیدم اون عوضی داکو دوست دخترم رو گروگان گرفته، رفتم دنبالش فهمیدم میخواد منو بکشه با بمب، ترکوندتش و دیگه همین...
یین:
وای تو واقعا تو این حادثه گناهی نکرده بودی....دوست داری دوست دخترت بیاد عیادتت؟ شمارش رو بگو زنگ بزنم...
جیمین:
دوست دارم ولی میترسم داکو بفهمه و بیاد سراغش...
یین:
پس صبر کن تا خوب شی بعد...
جیمین:
باشه فکر خوبیه
شب شد و تو بیمارستان میخواستیم بخوابیم...
جیمین:
یین، تو هم اینجا تو اتاق میخوابی؟
یین:
آره...دکتر گفت که این صندلی کنار تختت وا میشه، میخوام تستش کنم.
جیمین:
خیلی آدم مشتاقی هستیااااا
یین:
آره دیگه هستم.
صندلی رو باز کرد ، تخت شد و ذوق کرد و رفت روش دراز کشید
جیمین:
ببینم برای چی تو بیمارستان موندی؟
یین:
خودم آوردمت اینجا و خودم مواظبتم..
جیمین:
یعنی به خاطر من؟
یین:
آره دیگه
جیمین:
تو با خانواده زندگی میکنی؟
یین:
نه
جیمین:
بهت نمیخوره کرهای باشی...
یین:
درسته نیستم، تو سوئیس به دنیا اومدم و برای ادامه تحصیل اومدم کره
جیمین:
آها اوکی.
صبح
بیدار شدم، یین زودتر بیدار شده بود و رو تختش نبود، دکمه ی کمک پرستار بالای تختم رو زدم تا یه پرستار بفرستن..
پرستار اومد و ازش خواستم که منو ببره دستشویی
یه ویلچر آورد و رفتم سوارش شد و منو برد دستشویی، با هزاااارتاااا بدبختی رفتم دستشویی، تو راه یین مارو دید و هم کمکم کرد تا برم دستشویی...
رفتیم تو اتاق ، یین:
صبحانه تو الان میارن...چیزی که نمیخوای؟
جیمین:
بعد صبحانه وقت داری؟
یین:
آره، چطور؟
جیمین:
میتونی بری اونجایی که منو آوردی؟
یین:
اونجا؟ برای چی؟
جیمین:
برو ببین اونجا چه خبره، من با این وضعم نمیتونم بیام، فیلم بگیر
یین:
باشه بزار صبحانمونو بخوریم بعد...
خیلی دوست دارم ببینمش، ولی خب فکر میکنم داکو دوباره پیداش کنه...
یین:
منظورت چیه؟ به کی داری فکر میکنی؟
جیمین:
دوست دخترم...
یین:
واقعا دوست داری ببینیش؟ اون میدونه الان بیمارستانی؟ صبر کن صبر کن اصلا چرا اون خونه ترکید؟ تو اونجا چی کار میکردی؟ منی که آوردمت باید بدونم!
جیمین:
داستانش طولانیه، بعدا بهت میگم...
یین:
گوش میدم
جیمین:
خیلی دوست داری بشنویا..
یین:
آره خیلی بگووو
جیمین:
یه شب منو کراشم(ا.ت) رفتیم بیرون بچه های اکیپمون هم دوستاشون آورده بودن، همون شب داکو یکی از دوستای قدیمی اکیپ که از مدرسه رفته بود هم اومده بود، اونشب داکو هی به کراشم نزدیک میشد، وقت رفتن همه رفتن و منو کراشم به خاطر بارون شدیدی که میومد رفتیم خونه ی کراشم، شب موقع خواب بهش اعتراف کردم، اونم بهم گفت که همین حس رو بهم داره....
یین:
چه شانسی داری داداش، من اعتراف کردم، منفی بود جوابم...
جیمین:
عیبی نداره....فرداش که کراشم تبدیل به دوست دخترم شد رفت بیرون ولی نیومد، به دوست دخترم زنگ زدم ولی یه مرد برداشت فهمیدم اون عوضی داکو دوست دخترم رو گروگان گرفته، رفتم دنبالش فهمیدم میخواد منو بکشه با بمب، ترکوندتش و دیگه همین...
یین:
وای تو واقعا تو این حادثه گناهی نکرده بودی....دوست داری دوست دخترت بیاد عیادتت؟ شمارش رو بگو زنگ بزنم...
جیمین:
دوست دارم ولی میترسم داکو بفهمه و بیاد سراغش...
یین:
پس صبر کن تا خوب شی بعد...
جیمین:
باشه فکر خوبیه
شب شد و تو بیمارستان میخواستیم بخوابیم...
جیمین:
یین، تو هم اینجا تو اتاق میخوابی؟
یین:
آره...دکتر گفت که این صندلی کنار تختت وا میشه، میخوام تستش کنم.
جیمین:
خیلی آدم مشتاقی هستیااااا
یین:
آره دیگه هستم.
صندلی رو باز کرد ، تخت شد و ذوق کرد و رفت روش دراز کشید
جیمین:
ببینم برای چی تو بیمارستان موندی؟
یین:
خودم آوردمت اینجا و خودم مواظبتم..
جیمین:
یعنی به خاطر من؟
یین:
آره دیگه
جیمین:
تو با خانواده زندگی میکنی؟
یین:
نه
جیمین:
بهت نمیخوره کرهای باشی...
یین:
درسته نیستم، تو سوئیس به دنیا اومدم و برای ادامه تحصیل اومدم کره
جیمین:
آها اوکی.
صبح
بیدار شدم، یین زودتر بیدار شده بود و رو تختش نبود، دکمه ی کمک پرستار بالای تختم رو زدم تا یه پرستار بفرستن..
پرستار اومد و ازش خواستم که منو ببره دستشویی
یه ویلچر آورد و رفتم سوارش شد و منو برد دستشویی، با هزاااارتاااا بدبختی رفتم دستشویی، تو راه یین مارو دید و هم کمکم کرد تا برم دستشویی...
رفتیم تو اتاق ، یین:
صبحانه تو الان میارن...چیزی که نمیخوای؟
جیمین:
بعد صبحانه وقت داری؟
یین:
آره، چطور؟
جیمین:
میتونی بری اونجایی که منو آوردی؟
یین:
اونجا؟ برای چی؟
جیمین:
برو ببین اونجا چه خبره، من با این وضعم نمیتونم بیام، فیلم بگیر
یین:
باشه بزار صبحانمونو بخوریم بعد...
۲۵.۳k
۰۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.