شعری از احمد شاملو
شعری از احمد شاملو
دوستش میدارم
دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم .
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی .
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره یی
که صبح گاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمع دانی ها
در پاشویه ی حوض .
چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
اینکه بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است .
چندان که بگویم "امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا .
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد .
اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار نیست .
بر چهره ی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان کاه حکایتی می کند
آیدا
لبخند آمرزشی ست.
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست.
دوستش میدارم
دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم .
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی .
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره یی
که صبح گاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمع دانی ها
در پاشویه ی حوض .
چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
اینکه بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است .
چندان که بگویم "امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا .
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد .
اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار نیست .
بر چهره ی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان کاه حکایتی می کند
آیدا
لبخند آمرزشی ست.
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست.
۳.۶k
۱۸ بهمن ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.