نقاب دار مشکی
ʙʟᴀᴄᴋ ᴍᴀꜱᴋᴇᴅ
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ²⁰)
نامجون: ولی هنوز این نقشه صد درصد نیست...... ممکنه نقشه ی بهتری بکشیم...
بقیه: اها.....
یونگی: خب استراحت بسته بریم برای تمرین....
ات: بریممم.....
ات ویو
با یونگی رفتیم حیاط و تا ساعت 12 شب هممون تمرین کردیم و خسته و کوفته شده بودم...... با اعضا خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم با بقیه و رسوندمشون خونه و خودمم رفتم خونه یه دوش 20 مینی گرفتم چون خیلی عرق کرده بودم...... یه بولیز بلند تا زانوم پوشیدم و چون بلند بود دیگه شلوار نپوشیدم و موهامو خشک کردم و گرفتم خوابیدم فردا باید بعد از مدرسه که ساعت 12 و نیم زنگ مون میخورد میومدم خونه و ناهار میخوردم و کارامو میکردم و ساعت 4 میرفتم برای تمرین تا ساعت 12 شب...... فردا هم امتحان ادبیات داشتیم که هیچی نخونده بودم ولی مهم نبود تقلب میکردم...... داشتم به این فکر میکردم که میشه رزی و جنی و جیسو هم بهمون کمک کنن...... باید به یونگی میگفتم.....
....
( ساعت 7 صبح)
ات ویو
مثل همیشه با الارم گوشیم بلند شدم و رفتم دستشویی کارای لازم کردم و لباسامو پوشیدم و موهامو دو تا خرگوشی از جلو بستم و یه میکاپ کوچولو کردم و کوله امو برداشتم و وسایل لازم گذاشتم توش و رفتم پایین که اجوما صبحونه رو اماده کرده بود
....
ات: صبح بخیر اجوما.....
اجوما: صبح بخیر عزیزم..... بیا صبحونه ات رو بخور.....
ات: چشم.....
( صبحونه ام رو خوردم و از اجوما تشکر کردم و رفتم سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه رفتم......)
پرش زمانی تو مدرسه
ات: یونگی خوندی؟....
یونگی: اره یکم.....
ات: به من برسون....
یونگی: باشه.....
ات: راستی زنگ تفریح میخواستم در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم.....
یونگی: باشه.....
( معلم اومد سر کلاس و برگه ها رو داد به بچه ها و خودشم نشست رو صندلی و با گوشیش ور میرفت...... ات چند تا از سوال رو از یونگی گرفت و چند تاش هم خودش بلد بود..... چند تا دیگه رو تقلب کرد و بالاخره امتحان رو دادن و زنگ تفریح شد و ات شیر کاکائوش رو برداشت و 2 تا اورده بود و یکیش رو داد به یونگی و رفتن حیاط رو نیمکت نشستن...... جیمین هم مثل همیشه حسودی میکرد ولی اونم با میرا رفیق شده بود...... و یه طوری مشغول شده بود و باهم حرف میزدن)
ات: یه چیزی میگم لطفا اول به حرفام گوش بده و بعدش تو حرف بزن و عصبی نشو لطفا اول بهم قول بده......
یونگی: خب..... باشه قول میدم..... من ادم ارومی هستم.....
ات: خیلی..... ( خنده)
یونگی: زهرمار الان داری مسخرم میکنی؟.... ( خنده)
ات: نه بابا..... ( خنده)
یونگی: خب بگو.....
ات: میخواستم بگم که میشه بزاریم جیسو و رزی و جنی هم کمکمون کنن؟.....
ادامه اش تو کامنتا
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ²⁰)
نامجون: ولی هنوز این نقشه صد درصد نیست...... ممکنه نقشه ی بهتری بکشیم...
بقیه: اها.....
یونگی: خب استراحت بسته بریم برای تمرین....
ات: بریممم.....
ات ویو
با یونگی رفتیم حیاط و تا ساعت 12 شب هممون تمرین کردیم و خسته و کوفته شده بودم...... با اعضا خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم با بقیه و رسوندمشون خونه و خودمم رفتم خونه یه دوش 20 مینی گرفتم چون خیلی عرق کرده بودم...... یه بولیز بلند تا زانوم پوشیدم و چون بلند بود دیگه شلوار نپوشیدم و موهامو خشک کردم و گرفتم خوابیدم فردا باید بعد از مدرسه که ساعت 12 و نیم زنگ مون میخورد میومدم خونه و ناهار میخوردم و کارامو میکردم و ساعت 4 میرفتم برای تمرین تا ساعت 12 شب...... فردا هم امتحان ادبیات داشتیم که هیچی نخونده بودم ولی مهم نبود تقلب میکردم...... داشتم به این فکر میکردم که میشه رزی و جنی و جیسو هم بهمون کمک کنن...... باید به یونگی میگفتم.....
....
( ساعت 7 صبح)
ات ویو
مثل همیشه با الارم گوشیم بلند شدم و رفتم دستشویی کارای لازم کردم و لباسامو پوشیدم و موهامو دو تا خرگوشی از جلو بستم و یه میکاپ کوچولو کردم و کوله امو برداشتم و وسایل لازم گذاشتم توش و رفتم پایین که اجوما صبحونه رو اماده کرده بود
....
ات: صبح بخیر اجوما.....
اجوما: صبح بخیر عزیزم..... بیا صبحونه ات رو بخور.....
ات: چشم.....
( صبحونه ام رو خوردم و از اجوما تشکر کردم و رفتم سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه رفتم......)
پرش زمانی تو مدرسه
ات: یونگی خوندی؟....
یونگی: اره یکم.....
ات: به من برسون....
یونگی: باشه.....
ات: راستی زنگ تفریح میخواستم در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم.....
یونگی: باشه.....
( معلم اومد سر کلاس و برگه ها رو داد به بچه ها و خودشم نشست رو صندلی و با گوشیش ور میرفت...... ات چند تا از سوال رو از یونگی گرفت و چند تاش هم خودش بلد بود..... چند تا دیگه رو تقلب کرد و بالاخره امتحان رو دادن و زنگ تفریح شد و ات شیر کاکائوش رو برداشت و 2 تا اورده بود و یکیش رو داد به یونگی و رفتن حیاط رو نیمکت نشستن...... جیمین هم مثل همیشه حسودی میکرد ولی اونم با میرا رفیق شده بود...... و یه طوری مشغول شده بود و باهم حرف میزدن)
ات: یه چیزی میگم لطفا اول به حرفام گوش بده و بعدش تو حرف بزن و عصبی نشو لطفا اول بهم قول بده......
یونگی: خب..... باشه قول میدم..... من ادم ارومی هستم.....
ات: خیلی..... ( خنده)
یونگی: زهرمار الان داری مسخرم میکنی؟.... ( خنده)
ات: نه بابا..... ( خنده)
یونگی: خب بگو.....
ات: میخواستم بگم که میشه بزاریم جیسو و رزی و جنی هم کمکمون کنن؟.....
ادامه اش تو کامنتا
۷.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.