یین و یانگ (پارت ۷۰)
گفتم : فقط دکتر . گفت : بله؟
کوک :میشه قضیه اینجا بودن ا/ت بین خودمون بمونه؟
دکتر هان : هوم...قول نمیدم . و رفت . یعنی چی قول نمیدم؟ مرتیکه ی پاچه خوار . (کمپانی ها به کسایی که خبر بیارن ببرن پاداش خوبی میدن) نشستم کنارش روی تخت (ا/ت رو جابجا کردن توی اتاقش) ، بیهوش بود و نفساش سنگین . آخه چرا خودشو برای من فدا کرد؟ نباید میزاشتم بیشتر آسیب ببینه ، خیر سرم می خواستم مراقبش باشم . کاش نمی خوابیدم...ولی...چرا
بیدارم نکرد تا من باهاش مقابله کنم؟ چرا این آسیب هارو به جون خرید؟ دستشو گرفتم ، یعنی اونم منو دوست داره؟ خسته شدم از این بلا تکلیفی ، حسمو بهش میگم ، هر اتفاقی می خواد بیفته ، فقط زودتر بلند شو ا/ت...
(فردا صبح)
خواب بودم که با صدای آیفون بیدار شدم . پشت سرهم زنگ میزدن . بلند شدم و رفتم دم در . از پشت آیفون ۲ تا مرد کت شلواری دیدم . در رو باز کردم و گفتم : بفرمایید . یکی از مرد ها گفت : سلام ، از کمپانی خانم کیم ا/ت اومدیم . ما میدونیم ایشون اینجاست . لطفا مقاومت نکنید و ایشون رو به ما تحویل بدید .
دکتر هان همه چیزو گفته...مگر دستم بهش نرسه .
گفتم : متاسفم ، ایشون در وضعیت خوبی نیستن .
مرد : مشکلی نیست ما به ایشون کمک میکنیم و ماشین برای حمل و نقل داریم .
مصمم بود هرطور شده ا/ت رو ببره . دستام رو کردم توی جیبم . پوزخندی زدم و گفتم : مثل اینکه دکتر هان بهتون نگفته که خانم ا/ت تا حداقل ۳ روز نباید مطلقا تکون بخوره ، چون براش خطر داره .
چهره هاشون در هم رفت . این یکی رو نمیدونستن .
گفتم : پس...خداحافظ! براشون دست تکون دادم و در رو توی صورتشون بستم . مزاحما...این وقت صبح بیدارم کردن . با خمیازه رفتم بالا تا یه سری به ا/ت بزنم . همینجوری در رو باز کردم ، فکر کردم هنوزم بیهوشه ولی چشماش باز بود .
رفتم سمتش و گفتم : ا/ت؟ بیدار شدی؟(با ذوق)
لبخند کوتاه و بی حالی زد .
ا/ت : آ...آره بیدارم . نشستم کنارش .
کوک : خوبه...حالت خوبه؟
ا/ت :ح...حسی ندارم .
کوک : نگران نباش خوب میشی . نمیدونستم درسته الان بگم یا نه ولی...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
کوک :میشه قضیه اینجا بودن ا/ت بین خودمون بمونه؟
دکتر هان : هوم...قول نمیدم . و رفت . یعنی چی قول نمیدم؟ مرتیکه ی پاچه خوار . (کمپانی ها به کسایی که خبر بیارن ببرن پاداش خوبی میدن) نشستم کنارش روی تخت (ا/ت رو جابجا کردن توی اتاقش) ، بیهوش بود و نفساش سنگین . آخه چرا خودشو برای من فدا کرد؟ نباید میزاشتم بیشتر آسیب ببینه ، خیر سرم می خواستم مراقبش باشم . کاش نمی خوابیدم...ولی...چرا
بیدارم نکرد تا من باهاش مقابله کنم؟ چرا این آسیب هارو به جون خرید؟ دستشو گرفتم ، یعنی اونم منو دوست داره؟ خسته شدم از این بلا تکلیفی ، حسمو بهش میگم ، هر اتفاقی می خواد بیفته ، فقط زودتر بلند شو ا/ت...
(فردا صبح)
خواب بودم که با صدای آیفون بیدار شدم . پشت سرهم زنگ میزدن . بلند شدم و رفتم دم در . از پشت آیفون ۲ تا مرد کت شلواری دیدم . در رو باز کردم و گفتم : بفرمایید . یکی از مرد ها گفت : سلام ، از کمپانی خانم کیم ا/ت اومدیم . ما میدونیم ایشون اینجاست . لطفا مقاومت نکنید و ایشون رو به ما تحویل بدید .
دکتر هان همه چیزو گفته...مگر دستم بهش نرسه .
گفتم : متاسفم ، ایشون در وضعیت خوبی نیستن .
مرد : مشکلی نیست ما به ایشون کمک میکنیم و ماشین برای حمل و نقل داریم .
مصمم بود هرطور شده ا/ت رو ببره . دستام رو کردم توی جیبم . پوزخندی زدم و گفتم : مثل اینکه دکتر هان بهتون نگفته که خانم ا/ت تا حداقل ۳ روز نباید مطلقا تکون بخوره ، چون براش خطر داره .
چهره هاشون در هم رفت . این یکی رو نمیدونستن .
گفتم : پس...خداحافظ! براشون دست تکون دادم و در رو توی صورتشون بستم . مزاحما...این وقت صبح بیدارم کردن . با خمیازه رفتم بالا تا یه سری به ا/ت بزنم . همینجوری در رو باز کردم ، فکر کردم هنوزم بیهوشه ولی چشماش باز بود .
رفتم سمتش و گفتم : ا/ت؟ بیدار شدی؟(با ذوق)
لبخند کوتاه و بی حالی زد .
ا/ت : آ...آره بیدارم . نشستم کنارش .
کوک : خوبه...حالت خوبه؟
ا/ت :ح...حسی ندارم .
کوک : نگران نباش خوب میشی . نمیدونستم درسته الان بگم یا نه ولی...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۷.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.