*پارت دوازدهم*
+آه!!من دیگه نمی تونم بدوم...پاهام کبود شدن!
-منم خسته شدم...
به اقامتگاه می رسیم.ناگهان با قیافه عصبانی پدرم روبه رو میشیم.پدرم ایستاده
و فقط سر تکون میده...ناگهان امپراطور هم میاد و جلومون ظاهر میشه.لبخند
تهیونگ رفته رفته کمرنگ تر شد و بعد دیگه اثری از لبخند رو نمی شد روی
صورتش دید!امپراطور میاد و جلوی تهیونگ می ایسته...تهیونگ سرش رو
پایین می ندازه...
امپراطور:ببینم کجا رفته بودین؟؟؟هان؟؟؟نگاه کن!لباسا شونو!تو مثال ولیعهد این مملکتی!باید الگو باشی تو باید...
تهیونگ سرش رو بالا میاره و توی چشم های امپراطور نگاه می کنه.
-خودم می دونم!من باید مایه ی افتخار باشم نه مایه ی ننگ!پدر!چرا این
حرفای تکراری رو تموم نمی کنی؟من بزرگ شدم!ازدواج کردم...اما هنوزم
باهام مثل یه پسر نوجوان رفتار می کنی...اگه مجبورم نمی کردی برم به
مهمونی مشاور یون...شاید...شاید الان....
حرفش رو ادامه نمیده و میره توی اقامتگاه...امپراطور با خشم بهش نگاه می
کنه و بعد سری به نشانه تاسف تکون میده...بعد به من نگاه می کنه...خجالت می کشم...
امپراطور:ببینم...تو توی گوشش چی خوندی که این طوری توی روم
وایمیسه؟؟؟هنوز یک سال نگذشته این همه عوضش کردی...
صبر کن ببینم؟الان...امپراطور داره به من میگه که من گفتم توی روی باباش
وایسه؟خوبه دیگه...خودشون منو مجبور کردن حالا ازم طلب کار هم هستن!
منم چیزی نمیگم و میرم توی اقامتگاه.امراطور پیش پدرم میره.
امپراطور:دخترت خیلی گستاخه!این دفعه ازش گذشتم...دفعه بعد دیگه
بخششی درکارنخواهد بود!
وزیر جئون سر خم می کنه.امپراطور میره و وزیر رفتنش رو تماشا می کنه...
میرم داخل و می بینم که غمگین روی زمین دراز کشیده.شونه ای بالا میندازم
و میرم توی اتاقم تا لباس های گلی م رو عوض کنم.بعد از عوض کردنشون
میام و می بینم که هنوز دراز کشیده.هوفی می کنم و میرم می شینم کنارش.
-چی شده جناب؟
سرشو برمی گردونه طرفم ولی هنوزم ساکته.نگاهی بهم می ندازه و بعد دوباره بر خلاف جهت من می چرخه.
-نگفتم که نگام کن!گفتم چی شده؟تازه برو لباس هات رو عوض کن...
از سکوتش خسته میشم و بلند میشم.
-ای بابا!چرا نمیگی؟لال شدی؟؟چند ساعت پیش که زبونت دو متر بود!
بازم عکس العملی ازش نمی بینم...حرصی میشم و یه لگد نثارش می کنم.درحالی که کمرش رو گرفته می شینه.
+یاااا دوباره شروع نکن!آخخخ...کمرم شکست!
-خوب شد!تا تو باشی عین آدم رفتار کنی!
و بعد میرم بیرون.لحظه ای به رفتارهام فکر می کنم...خنده م می گیره و به
سمت جایگاه خدمتکار ها میرم.همون جایی که قبال کار می کردم.
میرم بین کارگرا و ندیمه هم عین کنه بهم چسبیدن و دنبالم از این ور به اون
ریسه میشن...کاش بشه یجوری بپیچونمشون!...
-منم خسته شدم...
به اقامتگاه می رسیم.ناگهان با قیافه عصبانی پدرم روبه رو میشیم.پدرم ایستاده
و فقط سر تکون میده...ناگهان امپراطور هم میاد و جلومون ظاهر میشه.لبخند
تهیونگ رفته رفته کمرنگ تر شد و بعد دیگه اثری از لبخند رو نمی شد روی
صورتش دید!امپراطور میاد و جلوی تهیونگ می ایسته...تهیونگ سرش رو
پایین می ندازه...
امپراطور:ببینم کجا رفته بودین؟؟؟هان؟؟؟نگاه کن!لباسا شونو!تو مثال ولیعهد این مملکتی!باید الگو باشی تو باید...
تهیونگ سرش رو بالا میاره و توی چشم های امپراطور نگاه می کنه.
-خودم می دونم!من باید مایه ی افتخار باشم نه مایه ی ننگ!پدر!چرا این
حرفای تکراری رو تموم نمی کنی؟من بزرگ شدم!ازدواج کردم...اما هنوزم
باهام مثل یه پسر نوجوان رفتار می کنی...اگه مجبورم نمی کردی برم به
مهمونی مشاور یون...شاید...شاید الان....
حرفش رو ادامه نمیده و میره توی اقامتگاه...امپراطور با خشم بهش نگاه می
کنه و بعد سری به نشانه تاسف تکون میده...بعد به من نگاه می کنه...خجالت می کشم...
امپراطور:ببینم...تو توی گوشش چی خوندی که این طوری توی روم
وایمیسه؟؟؟هنوز یک سال نگذشته این همه عوضش کردی...
صبر کن ببینم؟الان...امپراطور داره به من میگه که من گفتم توی روی باباش
وایسه؟خوبه دیگه...خودشون منو مجبور کردن حالا ازم طلب کار هم هستن!
منم چیزی نمیگم و میرم توی اقامتگاه.امراطور پیش پدرم میره.
امپراطور:دخترت خیلی گستاخه!این دفعه ازش گذشتم...دفعه بعد دیگه
بخششی درکارنخواهد بود!
وزیر جئون سر خم می کنه.امپراطور میره و وزیر رفتنش رو تماشا می کنه...
میرم داخل و می بینم که غمگین روی زمین دراز کشیده.شونه ای بالا میندازم
و میرم توی اتاقم تا لباس های گلی م رو عوض کنم.بعد از عوض کردنشون
میام و می بینم که هنوز دراز کشیده.هوفی می کنم و میرم می شینم کنارش.
-چی شده جناب؟
سرشو برمی گردونه طرفم ولی هنوزم ساکته.نگاهی بهم می ندازه و بعد دوباره بر خلاف جهت من می چرخه.
-نگفتم که نگام کن!گفتم چی شده؟تازه برو لباس هات رو عوض کن...
از سکوتش خسته میشم و بلند میشم.
-ای بابا!چرا نمیگی؟لال شدی؟؟چند ساعت پیش که زبونت دو متر بود!
بازم عکس العملی ازش نمی بینم...حرصی میشم و یه لگد نثارش می کنم.درحالی که کمرش رو گرفته می شینه.
+یاااا دوباره شروع نکن!آخخخ...کمرم شکست!
-خوب شد!تا تو باشی عین آدم رفتار کنی!
و بعد میرم بیرون.لحظه ای به رفتارهام فکر می کنم...خنده م می گیره و به
سمت جایگاه خدمتکار ها میرم.همون جایی که قبال کار می کردم.
میرم بین کارگرا و ندیمه هم عین کنه بهم چسبیدن و دنبالم از این ور به اون
ریسه میشن...کاش بشه یجوری بپیچونمشون!...
۲۹.۶k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.