فیک به هم خواهیم رسید
♡پارت۵♡
صب زود تر از یونگی بیدار شدم و تویه آشپز خونه رفتم روی میز نشستم و دوباره کوهی از سوالاتی که قرار نیست جوابشو بدونم به سراغم اومدن
تهیونگ کی بود؟
چیکار میتونست بکنه؟
باید چیکار کنیم ؟
کجا بریم ؟و....
تو این فکر ها گره خوده بودم تا اینکه صدای جیر جیر پله ها باعث شد سرمو تکون بدم و به یونگی که از پله ها پایین میاد نگاه کنم
انقدر تابلو تو دلم نگرانی بود که حتی خودمم فهمیدم که تو چهرم معلومه چه برسه به یونگی
-خوبی؟
+آره
بعد اومد جلو و روی صندلی میز نشست
-بپرس
+تهیونگ کیه
-رئیسم
+آدم خطرناکیه؟
-از دیشب متوجه نشدی؟
+حرفای دیشبش واقعیت داشت یعنی ممکنه عملیش کنه
-ممکن نه! میکنه
+پس باید چیکار کنیم
-فرار
+خودش گفت اگه فرار کنیم بد تره
-حد اقل یه راه فراری هست اون در هر صورت مارو میکشه چه اینجا باشیم چه نه اون طوری شاید فرصت فرارو داشته باشیم
+ولی یونگی کجا بریم
-میریم فرانسه باهم کلی خوش میگذرونیم بعدم نه من نه تو دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم
+جز همدیگه
با حرفم لپ های یونگی سرخ شد و باعث شد لبخندی دندون نما بزنه
-آره
.
.
.
سوار هواپیما شده بودیم حس خوبی نداشتم نه از اینکه نخوام برم فقط احساس میکردم قرار نیست این روزای خوب زیاد طول بکشه...
وقتی وارد اتاق هتلی شدیم که اونجا قرار بود بمونیم روی تخت خودمو پرت کردم و آهی کشیدم
-چقدر طولانی بود
+آره خیلی وقته تو راهیم
-بیا یکم بخوابیم بعدا میریم بیرون
.
.
.
روز های توی فرانسه خیلی خوش میگذشت آنقدر خوشحال بودیم که خیلی مشکوک بود که قراره اتفاقی بیوفته ولی به خودم قول داده بودم که سخت نگیرم و فقط به لذت هامون با یونگی نگاه کنم
من عاشق این پسر شده بودم اون زندگیم شده بود هرچی که دارم و ندارم
حاضرم روحم رو بخاطرش بفروشم و همه چیزمو میدم که باهاش بمونم
خیلی زود باهم عاشقیت رو شروع کرده بودیم ولی به حس هامون متکی بودیم و هر روز زیبا تر میشد برامون
یکی از روزای خوش که کل خیابونای پاریس رو از حفظ دور زده بودیم به هتل برگشتیم روی تخت دراز کشیدم حسم خیلی خوب بود همچی خوب پیش میرفت مثل داستانای خوب که آخرشون نزدیکه چشمامو با لبخند روی هم گذاشتم ولی یک دفه با حس دستمالی روی دهنم چشامو به سرعت باز کردم ولی فایده ای نداشت چون تا وقتی چشامو باز کردم با ماده بی هوشی توی دستمال،از حال رفتم
صب زود تر از یونگی بیدار شدم و تویه آشپز خونه رفتم روی میز نشستم و دوباره کوهی از سوالاتی که قرار نیست جوابشو بدونم به سراغم اومدن
تهیونگ کی بود؟
چیکار میتونست بکنه؟
باید چیکار کنیم ؟
کجا بریم ؟و....
تو این فکر ها گره خوده بودم تا اینکه صدای جیر جیر پله ها باعث شد سرمو تکون بدم و به یونگی که از پله ها پایین میاد نگاه کنم
انقدر تابلو تو دلم نگرانی بود که حتی خودمم فهمیدم که تو چهرم معلومه چه برسه به یونگی
-خوبی؟
+آره
بعد اومد جلو و روی صندلی میز نشست
-بپرس
+تهیونگ کیه
-رئیسم
+آدم خطرناکیه؟
-از دیشب متوجه نشدی؟
+حرفای دیشبش واقعیت داشت یعنی ممکنه عملیش کنه
-ممکن نه! میکنه
+پس باید چیکار کنیم
-فرار
+خودش گفت اگه فرار کنیم بد تره
-حد اقل یه راه فراری هست اون در هر صورت مارو میکشه چه اینجا باشیم چه نه اون طوری شاید فرصت فرارو داشته باشیم
+ولی یونگی کجا بریم
-میریم فرانسه باهم کلی خوش میگذرونیم بعدم نه من نه تو دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم
+جز همدیگه
با حرفم لپ های یونگی سرخ شد و باعث شد لبخندی دندون نما بزنه
-آره
.
.
.
سوار هواپیما شده بودیم حس خوبی نداشتم نه از اینکه نخوام برم فقط احساس میکردم قرار نیست این روزای خوب زیاد طول بکشه...
وقتی وارد اتاق هتلی شدیم که اونجا قرار بود بمونیم روی تخت خودمو پرت کردم و آهی کشیدم
-چقدر طولانی بود
+آره خیلی وقته تو راهیم
-بیا یکم بخوابیم بعدا میریم بیرون
.
.
.
روز های توی فرانسه خیلی خوش میگذشت آنقدر خوشحال بودیم که خیلی مشکوک بود که قراره اتفاقی بیوفته ولی به خودم قول داده بودم که سخت نگیرم و فقط به لذت هامون با یونگی نگاه کنم
من عاشق این پسر شده بودم اون زندگیم شده بود هرچی که دارم و ندارم
حاضرم روحم رو بخاطرش بفروشم و همه چیزمو میدم که باهاش بمونم
خیلی زود باهم عاشقیت رو شروع کرده بودیم ولی به حس هامون متکی بودیم و هر روز زیبا تر میشد برامون
یکی از روزای خوش که کل خیابونای پاریس رو از حفظ دور زده بودیم به هتل برگشتیم روی تخت دراز کشیدم حسم خیلی خوب بود همچی خوب پیش میرفت مثل داستانای خوب که آخرشون نزدیکه چشمامو با لبخند روی هم گذاشتم ولی یک دفه با حس دستمالی روی دهنم چشامو به سرعت باز کردم ولی فایده ای نداشت چون تا وقتی چشامو باز کردم با ماده بی هوشی توی دستمال،از حال رفتم
۱۷.۲k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.