you for me
فصل دوم پارت ۳۱
هیونجین، عمیق می مکید. دستاش رو دور فلیکس حلقه کرد و اون زو به خودش نزدیک تر کرد. فلیکس هم دستاش رو دور گردن اون حلقه کرد. بعد از چند دقیقه ، بوسه رو شکستند. فلیکس و هیونجین، نفس نفس میزدن. فلیکس، سرش رو روی شونه های هیونجین گذاشت.
هیونجین: تو واقعا بینظیری..فرشته من.
فلیکس، خنده ای کرد.
فلیکس: توهم همینطور.
.
.
۲ ماه بعد
۲ ماه از اومدن بچه ها به اردو گذشته بود. بچه ها کلی خوشگذرونی کرده بودن. وضعیت هان داشت بدتر میشد که حتی هیونجین هم متوجه بیماری اون شده بود، ولی به فلیکس چیزی نگفتن. قرار بود کم کم به خونه برگردن. تو این مدت ، لینو یه تصمیم گرفته بود. با این تصمیمش ممکن بود بمیره...ولی براش مهم نبود.
قرار بود قردا به خونه برگردن. البته فقط اون چهار نفر.
داخل اتاق هاشون بودن و داشتن وسایلشون رو جمع میکردن.
ویو هیونلیکس
فلیکس، داشت چمدونش رو جمع میکرد ، که هیونجین اون رو از پشت بغل کرد و بوسه ای روی گردن او گذاشت.
هیونجین: بیبی..نمیخوای استراحت کنی؟ ساعت ۱۰ هست.
فلیکس: هوم؟ نه باید وسایل های خودم رو جمع کنم.
هیونجین: مگه تا الان داشتی چیکار-
چشمش به چمدون خودش خورد که مرتب شده و بسته شده.
هیونجین: بیبی..تو واقعا یه فرشته ای.
بوسه ای روی لپ های اون گذاشت. فلیکس خنده ای کرد و با لبخند بهش نگاه کرد.
هیونجین: بیبی..بیا بریم بیرون..هان و لینو بیرون نشستن منتظر ما.
فلیکس: ولی وسایل..
هیونجین: خودم بعد برات جمعش میکنم باشه؟
لبخندی زد و سرش رو به نشانه مثبت تکون داد. هیونجین، دست فلیکس رو گرفت و با هم از اتاق بیرون اومدن و به سمت حیاط رفتن. هان و لینو ، روی پتویی که پهن بود ، نشسته بودند و باهم میخندیدن. هیونجین و فلیکس هم رفتن و اونجا نشستن.
هیونجین: یاا لینو قرار بود باهم سوجو بخوریم!
لینو: حالا من زودتر شروع کردم.
هان: فلیکس، امشب مراقب باش.
فلیکس: چرا؟
هان: هیونجین، وقتی مست میکنه..یکم جیز میشه.
فلیکس: چی؟
هان: تحریک میشه..
فلیکس، سرخ شد.
هیونجین، عمیق می مکید. دستاش رو دور فلیکس حلقه کرد و اون زو به خودش نزدیک تر کرد. فلیکس هم دستاش رو دور گردن اون حلقه کرد. بعد از چند دقیقه ، بوسه رو شکستند. فلیکس و هیونجین، نفس نفس میزدن. فلیکس، سرش رو روی شونه های هیونجین گذاشت.
هیونجین: تو واقعا بینظیری..فرشته من.
فلیکس، خنده ای کرد.
فلیکس: توهم همینطور.
.
.
۲ ماه بعد
۲ ماه از اومدن بچه ها به اردو گذشته بود. بچه ها کلی خوشگذرونی کرده بودن. وضعیت هان داشت بدتر میشد که حتی هیونجین هم متوجه بیماری اون شده بود، ولی به فلیکس چیزی نگفتن. قرار بود کم کم به خونه برگردن. تو این مدت ، لینو یه تصمیم گرفته بود. با این تصمیمش ممکن بود بمیره...ولی براش مهم نبود.
قرار بود قردا به خونه برگردن. البته فقط اون چهار نفر.
داخل اتاق هاشون بودن و داشتن وسایلشون رو جمع میکردن.
ویو هیونلیکس
فلیکس، داشت چمدونش رو جمع میکرد ، که هیونجین اون رو از پشت بغل کرد و بوسه ای روی گردن او گذاشت.
هیونجین: بیبی..نمیخوای استراحت کنی؟ ساعت ۱۰ هست.
فلیکس: هوم؟ نه باید وسایل های خودم رو جمع کنم.
هیونجین: مگه تا الان داشتی چیکار-
چشمش به چمدون خودش خورد که مرتب شده و بسته شده.
هیونجین: بیبی..تو واقعا یه فرشته ای.
بوسه ای روی لپ های اون گذاشت. فلیکس خنده ای کرد و با لبخند بهش نگاه کرد.
هیونجین: بیبی..بیا بریم بیرون..هان و لینو بیرون نشستن منتظر ما.
فلیکس: ولی وسایل..
هیونجین: خودم بعد برات جمعش میکنم باشه؟
لبخندی زد و سرش رو به نشانه مثبت تکون داد. هیونجین، دست فلیکس رو گرفت و با هم از اتاق بیرون اومدن و به سمت حیاط رفتن. هان و لینو ، روی پتویی که پهن بود ، نشسته بودند و باهم میخندیدن. هیونجین و فلیکس هم رفتن و اونجا نشستن.
هیونجین: یاا لینو قرار بود باهم سوجو بخوریم!
لینو: حالا من زودتر شروع کردم.
هان: فلیکس، امشب مراقب باش.
فلیکس: چرا؟
هان: هیونجین، وقتی مست میکنه..یکم جیز میشه.
فلیکس: چی؟
هان: تحریک میشه..
فلیکس، سرخ شد.
۳.۵k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.