پارت ۴۲ *My alpha*
"بلند شو اینو بپوش"
تهیونگ گفت و سولمین غرید
"نمیخواممم خودت تنم کن"
"نمیشه باید بلند شی"
سولمین همونطور که ناله میکرد ایستاد و تهیونگ با خنده دستشو کشید و روی پاهاش نشوندش..یکسرهی جینی که واسه چند سال پیش خودش بود رو وارد پاهاش کرد و بالا کشید.
"خب کوچولوی من حالا وایسا اینارو ببندم"
سولمین میخواست بگه کوچولو نیست ولی برعکس لبخند پهنی زد و صاف وایساد تا تهیونگ به کارش برسه.
"میرسونمت موقع برگشت خودت بیا...با جویا؛ تنها نه"
"کارت طول میکشه؟"
"نه اونقدر ولی نمیرسم بهت"
سولمین سر تکون داد و روی تخت نشست پاهاشو جمع کرد و با انگشتش به لباش اشاره کرد ک گفت
"جاییزه ندارم؟امگای خوبی بودم"
تهیونگ خندید و سر تکون داد و به سمتش خیز براشت و لبشو به لبای سولمین رسوند و بوسهی ارومی رو شروع کرد
°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°
پنج ساعت بعد
از دید سولمین
"این رنگ؟"
جویا ازم پرسید و بهیون غر زد
"نه نارنجی بهش نمیاد.سبز بکن سولی"
چند دقیقه است در حال دعوا ان که چه رنگی بهم میاد..هوفی کشیدم و یه پس گردنی به هر دوشون زدم وگفتم
"گمشید برید اونجا بشینید خودم یه رنگ انتخاب میکنم"
بعد از چشم چرخوندی به سمت صندلی های فروشگاه رفتن و روشون نشستن.خودم مشغول دیدن رنگا شدم...که صدای جویا بلند شد
"سولمین..فهمیدم صورتی عالی میشه تازه دل اون الفای جذاب لعنتی ام میبری"
"نه اصلا سولی به نظرم مشکی کن مشکی عالی میشه"
برگشتم و کلمه به کلمه گفتم
"فقط...خفه...شید..."
مثل دو تا بچه به هم نگاه کردن و چشمشو ریز کردن و بعد دست به سینه سرشونو برگردند.
دوباره مشغول گشتن شدم و وقتی چشمم به اون رنگ سفید خورد بیرون کشیدمش و به فروشنده دادم.
"خب میتونید درستش کنید دیگه؟"
ازشون پرسیدم و هر دو با هم جواب دادن
"اره من میتونم"
هر دو به هم نگاه کردن و جویا با حرص گفت
"من میتونم نه تو"
"خودم انجامش میدم تو گند میزنی"
"من گند میزنم؟ ..تو بی...."
به سمتشون رفتم و گوش هر دورو کشیدم و زمزمه کردم
"مگه نمیگم خفه شید"
هر دو هم زمان به هم اشاره کردن و گفتن
"تقصیر اونه"
°•○●°•○●°•○●°•○●°
*داستان از نگاه تهیونگ*
وارد پک شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم سولمین باید رسیده باشه حدود یک ساعت پیش باید میرسید.
در اتاقمو باز کردم و بعد از دیدنش جلوی میز ارایش و جویا و دوستش که با موهاش ور میرفتن خشکم زد.
سولمین با موهای سفید؟...وای خدا
برگشت و با نیش باز بهم نگار کرد و بعد از دیدنم به سمتم اومد و بغلم کرد.
تهیونگ گفت و سولمین غرید
"نمیخواممم خودت تنم کن"
"نمیشه باید بلند شی"
سولمین همونطور که ناله میکرد ایستاد و تهیونگ با خنده دستشو کشید و روی پاهاش نشوندش..یکسرهی جینی که واسه چند سال پیش خودش بود رو وارد پاهاش کرد و بالا کشید.
"خب کوچولوی من حالا وایسا اینارو ببندم"
سولمین میخواست بگه کوچولو نیست ولی برعکس لبخند پهنی زد و صاف وایساد تا تهیونگ به کارش برسه.
"میرسونمت موقع برگشت خودت بیا...با جویا؛ تنها نه"
"کارت طول میکشه؟"
"نه اونقدر ولی نمیرسم بهت"
سولمین سر تکون داد و روی تخت نشست پاهاشو جمع کرد و با انگشتش به لباش اشاره کرد ک گفت
"جاییزه ندارم؟امگای خوبی بودم"
تهیونگ خندید و سر تکون داد و به سمتش خیز براشت و لبشو به لبای سولمین رسوند و بوسهی ارومی رو شروع کرد
°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°
پنج ساعت بعد
از دید سولمین
"این رنگ؟"
جویا ازم پرسید و بهیون غر زد
"نه نارنجی بهش نمیاد.سبز بکن سولی"
چند دقیقه است در حال دعوا ان که چه رنگی بهم میاد..هوفی کشیدم و یه پس گردنی به هر دوشون زدم وگفتم
"گمشید برید اونجا بشینید خودم یه رنگ انتخاب میکنم"
بعد از چشم چرخوندی به سمت صندلی های فروشگاه رفتن و روشون نشستن.خودم مشغول دیدن رنگا شدم...که صدای جویا بلند شد
"سولمین..فهمیدم صورتی عالی میشه تازه دل اون الفای جذاب لعنتی ام میبری"
"نه اصلا سولی به نظرم مشکی کن مشکی عالی میشه"
برگشتم و کلمه به کلمه گفتم
"فقط...خفه...شید..."
مثل دو تا بچه به هم نگاه کردن و چشمشو ریز کردن و بعد دست به سینه سرشونو برگردند.
دوباره مشغول گشتن شدم و وقتی چشمم به اون رنگ سفید خورد بیرون کشیدمش و به فروشنده دادم.
"خب میتونید درستش کنید دیگه؟"
ازشون پرسیدم و هر دو با هم جواب دادن
"اره من میتونم"
هر دو به هم نگاه کردن و جویا با حرص گفت
"من میتونم نه تو"
"خودم انجامش میدم تو گند میزنی"
"من گند میزنم؟ ..تو بی...."
به سمتشون رفتم و گوش هر دورو کشیدم و زمزمه کردم
"مگه نمیگم خفه شید"
هر دو هم زمان به هم اشاره کردن و گفتن
"تقصیر اونه"
°•○●°•○●°•○●°•○●°
*داستان از نگاه تهیونگ*
وارد پک شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم سولمین باید رسیده باشه حدود یک ساعت پیش باید میرسید.
در اتاقمو باز کردم و بعد از دیدنش جلوی میز ارایش و جویا و دوستش که با موهاش ور میرفتن خشکم زد.
سولمین با موهای سفید؟...وای خدا
برگشت و با نیش باز بهم نگار کرد و بعد از دیدنم به سمتم اومد و بغلم کرد.
۵۰.۷k
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.