رمان ارباب من پارت: ۱۳
دستش رو پشت شونه ام گذاشت و رو به یکی از اون مَردای هیزی که تو اتاق نشسته بود گفت:
_ این یکی رو من میخرم
مَرد پوزخندی زد و گفت:
_ نمیشه
_ میشه
_ اگه اینطوریه که من تا حالا از هزار نفرشون خوشم اومده!
_ خب؟ چرا نخریدیشون پس؟
_ رئیس نذاشته
_ رئیس با من
_ بعد واسه من دردسر نشه؟
_ نمیشه
_ باشه
در رو باز کرد و دستم رو گرفت و گفت:
_ تو اسمش رو از لیست خط بزن، بقیش با من
_ چی هست اسمش؟
_ سپیده
و سریه به سمتم برگشت و گفت:
_ فامیلت چیه؟
_ مُشرقی
یه پک سیگار کشید و گفت:
_ خط زدم، خوش بگذره
از اتاق بیرون اومد و منم دنبالش کشیده شدم و به سمت حیاط رفتیم.
وارد حیاط که شدیم بقیه دخترهارو دیدم که داشتن سوار ماشین میشدن اما اونا من رو ندیدن.
به یه سمت دیگه باغ رفتیم و یجورایی به پشت باغ رسیدیم.
چندتا ماشین و یه در بزرگ هم اونجا قرار داشت و ما به سمت یه آزارای مشکی رفتیم و سوار شدیم.
یه آقایی که فُرم پوشیده بود پشت فرمون نشست و گفت:
_ آقا کجا برم؟
_ عمارت
_ چشم
و بالافاصله حرکت کرد.
به سمتش برگشتم و با تمام عجز گفتم:
_ لطفا، لطفا ازتون خواهش میکنم بذارید من برگردم پیش خونوادم! توروخدا، نگرانم میشن
و آروم زمزمه کردم:
_ البته تا الان نگران شدن!
همینطور که به جلو نگاه میکرد، گفت:
_ تو هیچ جا نمیری، من خریدمت
_ مگه من پفکم که خریدینم؟ من یه انسانم!
با همون جدیت و سرد بودنش گفت:
_ تو از این به بعد تو عمارت من زندگی میکنی، دیگه هم الکی التماس نکن، خوشم نمیاد!
_ ولی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ یه کلمه ی دیگه حرف بزنی به همونا تحویلت میدم تا بفروشنت به شیخهای عرب! بنظرم من خیلی بهتر از شیخهای سیاه و کریح عرب هستم...
_ این یکی رو من میخرم
مَرد پوزخندی زد و گفت:
_ نمیشه
_ میشه
_ اگه اینطوریه که من تا حالا از هزار نفرشون خوشم اومده!
_ خب؟ چرا نخریدیشون پس؟
_ رئیس نذاشته
_ رئیس با من
_ بعد واسه من دردسر نشه؟
_ نمیشه
_ باشه
در رو باز کرد و دستم رو گرفت و گفت:
_ تو اسمش رو از لیست خط بزن، بقیش با من
_ چی هست اسمش؟
_ سپیده
و سریه به سمتم برگشت و گفت:
_ فامیلت چیه؟
_ مُشرقی
یه پک سیگار کشید و گفت:
_ خط زدم، خوش بگذره
از اتاق بیرون اومد و منم دنبالش کشیده شدم و به سمت حیاط رفتیم.
وارد حیاط که شدیم بقیه دخترهارو دیدم که داشتن سوار ماشین میشدن اما اونا من رو ندیدن.
به یه سمت دیگه باغ رفتیم و یجورایی به پشت باغ رسیدیم.
چندتا ماشین و یه در بزرگ هم اونجا قرار داشت و ما به سمت یه آزارای مشکی رفتیم و سوار شدیم.
یه آقایی که فُرم پوشیده بود پشت فرمون نشست و گفت:
_ آقا کجا برم؟
_ عمارت
_ چشم
و بالافاصله حرکت کرد.
به سمتش برگشتم و با تمام عجز گفتم:
_ لطفا، لطفا ازتون خواهش میکنم بذارید من برگردم پیش خونوادم! توروخدا، نگرانم میشن
و آروم زمزمه کردم:
_ البته تا الان نگران شدن!
همینطور که به جلو نگاه میکرد، گفت:
_ تو هیچ جا نمیری، من خریدمت
_ مگه من پفکم که خریدینم؟ من یه انسانم!
با همون جدیت و سرد بودنش گفت:
_ تو از این به بعد تو عمارت من زندگی میکنی، دیگه هم الکی التماس نکن، خوشم نمیاد!
_ ولی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ یه کلمه ی دیگه حرف بزنی به همونا تحویلت میدم تا بفروشنت به شیخهای عرب! بنظرم من خیلی بهتر از شیخهای سیاه و کریح عرب هستم...
۶.۲k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.