عشق اجباری p20
ا/ت:نمیخوام ببینمت
جونگ کوک:گفتم درو باز کن
ا/ت:گفتم نمیخوام
جونگ کوک:درو باز کن باهم حرف بزنیم
ا/ت:هرچی میخوای بگی از اونجا بگو
جونگ کوک:اینجا نمیشه
ا/ت:پس بهتره بری
جونگ کوک:ا/ت کاریت ندارم فقط میام باهات حرف بزنم
...ا/ت...
باید بهش اعتماد کنم؟از کجا معلوم دروغ نگه بهتره بهش اعتماد کنم
ا/ت:درو باز میکنم ولی اگه بخوای بزور منو ببری من میدونم با تو
جونگ کوک:باشه
(ا/ت در رو باز میکنه)
ا/ت:برو بشین رو مبل
(جونگ کوک و ا/ت میشینن رو مبل)
ا/ت:خب...حرفاتو بزن
جونگ کوک:چرا از دستم فرار میکنی؟
ا/ت:چون نمیخوام بیا کره همینجا بهتره
جونگ کوک:ولی ا/ت اونجا کشور خودته بهتره
ا/ت:خودم میدونم کجا خوبه کجا بده
جونگ کوک:میدونم قبلا توی کره زندگی خوبی نداشتی اما بهت قول میدم اگه بهم اعتماد کنی پشیمون نمیشی
ا/ت:من برنمیگردم
جونگ کوک:اخه چرا من که گفتم بهم اعتماد کن
ا/ت:ازت یه سوال دارم
جونگ کوک:بپرس
ا/ت:چرا میخوای منو برگردونی؟ (بغض میکنه)
جونگ کوک:چون...دوست دارم
ا/ت:دوسم داری؟ دیگه برای گفتنش دیر شده
جونگ کوک:من باهات بد رفتار کردم میدونم ولی میخوام از اول شروع کنم خواهش میکنم باهام بیا
...ا/ت...
تاحالا ندیدم کوک اینطوری حرف بزنه یعنی واقعا دوسم داره یا داره مثل قبل بهم دروغ میگه؟
ا/ت:اجوما همه چیزو گفت
جونگ کوک:چی گفت؟
ا/ت:گفتش که بابات فوت کرده و تو جایگاه بابات رو گرفتی و حتی اونم گفت که از ایشا طلاق گرفتی
جونگ کوک:اره...میدونی من از اولش دوست داشتم ولی چیزی نمیگفتم من میخواستم اول جایگاه بابام رو بگیرم تا زندگی خوبی داشته باشیم ولی اون ایشائه عوضی همه چی رو خراب کرد ۱ سال تموم دنبالت میگشتم و فهمیدم امریکائی الانم اومدم تا___
ا/ت:کوک
جونگ کوک:چیه
ا/ت:من باهات نمیام حالا هم برو بیرون
جونگ کوک:اما__
ا/ت:برو بیرون
جونگ کوک:باشه
(جونگ کوک میره بیرون)
...جونگ کوک...
ا/ت حق داشت اینجوری رفتار کنه وقتی پدرش کل زندگیشو نابود کرد و منم که اون موقع زدمش
ادمین:فردا ا/ت داره اماده میشه تا بره سرکار
...ا/ت...
داشتم میرفتم کافه که احساس میکردم چند نفر دنبالمن ولی اهمیت ندادم رفتم کافه از همون لحظه ای که رفتم کافه دوتا مرد چندش اونجا بودن و همش بهم نگاه میکردن شب شده بود و داشتم برمیگشتم خونه که دیدم دوتا مرد هم دنبالم راه افتادن از یه مسیر خلوت و دور رفتم که نتونن پیدام کنن ولی متاسفانه منو گرفتن و انداختن تو ماشینشون
ا/ت:ولم کنین!
...جونگ کوک...
تو خیابون داشتم با ماشینم برمیگشتم خونه که توجهم به ماشینی که از جلو داشت میومد جلب شد صبر کن ببینم...اون...اون ا/ته!سریع دور زدم و دنبال ماشین رفتم ماشین به یه متروکه رفت منم پیاده شدم و رفتم دنبالشون و به حرفاشون گوش میکردم
#فیک
جونگ کوک:گفتم درو باز کن
ا/ت:گفتم نمیخوام
جونگ کوک:درو باز کن باهم حرف بزنیم
ا/ت:هرچی میخوای بگی از اونجا بگو
جونگ کوک:اینجا نمیشه
ا/ت:پس بهتره بری
جونگ کوک:ا/ت کاریت ندارم فقط میام باهات حرف بزنم
...ا/ت...
باید بهش اعتماد کنم؟از کجا معلوم دروغ نگه بهتره بهش اعتماد کنم
ا/ت:درو باز میکنم ولی اگه بخوای بزور منو ببری من میدونم با تو
جونگ کوک:باشه
(ا/ت در رو باز میکنه)
ا/ت:برو بشین رو مبل
(جونگ کوک و ا/ت میشینن رو مبل)
ا/ت:خب...حرفاتو بزن
جونگ کوک:چرا از دستم فرار میکنی؟
ا/ت:چون نمیخوام بیا کره همینجا بهتره
جونگ کوک:ولی ا/ت اونجا کشور خودته بهتره
ا/ت:خودم میدونم کجا خوبه کجا بده
جونگ کوک:میدونم قبلا توی کره زندگی خوبی نداشتی اما بهت قول میدم اگه بهم اعتماد کنی پشیمون نمیشی
ا/ت:من برنمیگردم
جونگ کوک:اخه چرا من که گفتم بهم اعتماد کن
ا/ت:ازت یه سوال دارم
جونگ کوک:بپرس
ا/ت:چرا میخوای منو برگردونی؟ (بغض میکنه)
جونگ کوک:چون...دوست دارم
ا/ت:دوسم داری؟ دیگه برای گفتنش دیر شده
جونگ کوک:من باهات بد رفتار کردم میدونم ولی میخوام از اول شروع کنم خواهش میکنم باهام بیا
...ا/ت...
تاحالا ندیدم کوک اینطوری حرف بزنه یعنی واقعا دوسم داره یا داره مثل قبل بهم دروغ میگه؟
ا/ت:اجوما همه چیزو گفت
جونگ کوک:چی گفت؟
ا/ت:گفتش که بابات فوت کرده و تو جایگاه بابات رو گرفتی و حتی اونم گفت که از ایشا طلاق گرفتی
جونگ کوک:اره...میدونی من از اولش دوست داشتم ولی چیزی نمیگفتم من میخواستم اول جایگاه بابام رو بگیرم تا زندگی خوبی داشته باشیم ولی اون ایشائه عوضی همه چی رو خراب کرد ۱ سال تموم دنبالت میگشتم و فهمیدم امریکائی الانم اومدم تا___
ا/ت:کوک
جونگ کوک:چیه
ا/ت:من باهات نمیام حالا هم برو بیرون
جونگ کوک:اما__
ا/ت:برو بیرون
جونگ کوک:باشه
(جونگ کوک میره بیرون)
...جونگ کوک...
ا/ت حق داشت اینجوری رفتار کنه وقتی پدرش کل زندگیشو نابود کرد و منم که اون موقع زدمش
ادمین:فردا ا/ت داره اماده میشه تا بره سرکار
...ا/ت...
داشتم میرفتم کافه که احساس میکردم چند نفر دنبالمن ولی اهمیت ندادم رفتم کافه از همون لحظه ای که رفتم کافه دوتا مرد چندش اونجا بودن و همش بهم نگاه میکردن شب شده بود و داشتم برمیگشتم خونه که دیدم دوتا مرد هم دنبالم راه افتادن از یه مسیر خلوت و دور رفتم که نتونن پیدام کنن ولی متاسفانه منو گرفتن و انداختن تو ماشینشون
ا/ت:ولم کنین!
...جونگ کوک...
تو خیابون داشتم با ماشینم برمیگشتم خونه که توجهم به ماشینی که از جلو داشت میومد جلب شد صبر کن ببینم...اون...اون ا/ته!سریع دور زدم و دنبال ماشین رفتم ماشین به یه متروکه رفت منم پیاده شدم و رفتم دنبالشون و به حرفاشون گوش میکردم
#فیک
۳.۵k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.