➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑²⁷
_خانمتون باردارن ارباب
_من دارم بابا میشم...من دارم بابا میشم
حرفاشون تو ذهنم اکو میشد یه چکه اشک از گونم به آرومی اومد پایین جونگ کوک با سرعت اومد کنارم و سفت بغلم کرد یانگ کنار در وایساده بود و میخندید الان یعنی همه خوشحال بودن جز مادر این بچه! جونگ کوک گف
_یه راست میریم عمارت
اومدسمتم وبرایداستایل بغلم کردتکون نمیخوردم بردتم تو ماشین روی پاهاش خوابوندتم همش میخندید یانگ سوار شد و رفتیم عمارت تو راه صورتم رو نوازش میکرد و با موهام بازی میکرد رسیدیم عمارت دوباره برآید استایل بغلم کرد و بردتم تو عمارت. وسط عمارت ایستاد و داد زد
_همتون بیاید
همه خدمتکارا و بادیگاردا و... اومدن
_همسر من بارداره و من میخوام امشب تا پس فردا یه جشن بزرگ بگیرم آماده باشید
بردتم تو اتاق و خوابوندتم رو تخت و پتو رو کشید روم با لبخند گفت
_چه مامان خوشگلی
عوقم اومد
_جونگ کوک سطل
سطل رو اوورد و در حد مرگ استفراغ کردم شونه هامو ماساژ میداد خوابوندتم و یه بوسه روی پیشونیم زد
درسته همسر من کسی بود که حتی اسمم رو هم بلد نبود
با صداش به خودم اومدم
_چی میخوای تا برات بگم بیارن؟؟
_فعلا هیچی!
_چرا انقد سردی؟
_چرا گرم شم؟
_چون بابای بچتم
_چی!ت حتی شوهرمم حساب نمیشی
_میشم...
_چرا؟؟
_چون بابای بچتم
_من دارم بابا میشم...من دارم بابا میشم
حرفاشون تو ذهنم اکو میشد یه چکه اشک از گونم به آرومی اومد پایین جونگ کوک با سرعت اومد کنارم و سفت بغلم کرد یانگ کنار در وایساده بود و میخندید الان یعنی همه خوشحال بودن جز مادر این بچه! جونگ کوک گف
_یه راست میریم عمارت
اومدسمتم وبرایداستایل بغلم کردتکون نمیخوردم بردتم تو ماشین روی پاهاش خوابوندتم همش میخندید یانگ سوار شد و رفتیم عمارت تو راه صورتم رو نوازش میکرد و با موهام بازی میکرد رسیدیم عمارت دوباره برآید استایل بغلم کرد و بردتم تو عمارت. وسط عمارت ایستاد و داد زد
_همتون بیاید
همه خدمتکارا و بادیگاردا و... اومدن
_همسر من بارداره و من میخوام امشب تا پس فردا یه جشن بزرگ بگیرم آماده باشید
بردتم تو اتاق و خوابوندتم رو تخت و پتو رو کشید روم با لبخند گفت
_چه مامان خوشگلی
عوقم اومد
_جونگ کوک سطل
سطل رو اوورد و در حد مرگ استفراغ کردم شونه هامو ماساژ میداد خوابوندتم و یه بوسه روی پیشونیم زد
درسته همسر من کسی بود که حتی اسمم رو هم بلد نبود
با صداش به خودم اومدم
_چی میخوای تا برات بگم بیارن؟؟
_فعلا هیچی!
_چرا انقد سردی؟
_چرا گرم شم؟
_چون بابای بچتم
_چی!ت حتی شوهرمم حساب نمیشی
_میشم...
_چرا؟؟
_چون بابای بچتم
۲۸.۲k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.