پارت۲۹"انتقام"
"انتقام"
پارت ۲۹
سرشو انداخت پایین که یهو یه تیکه از وجودم کنده شد که با عجله سُرُمو از دستم کندم و از رو تخت پاشدم که پرستار گرفتم
_ولم کن..من باید برم..بزار برم(گریه داد)
افتادم رو زانو هام
_چرا نمیفهمی من باید برم(داد)
که جیمین وارد اتاق شد که وقتی منو رو زمین دید بدون هیچ درنگی اومد سمتم و از بازوم گرفت و بلندم کرد و رو تخت نشوند دوباره خواستم بلند شم که نزاشت..اشکام صورتمو پر کرده بودن و نفس کشیدن برام سخت شده بود جیمین با دستاش صورتمو برگردوند طرف خودش که بهم خیره شده بود
_جیمین..بابام خوبه؟
+تو اتاق عمله..خواهش میکنم ا.ت بخاطر پدرتم که شده قوی باش.
دستامو گذاشتم رو صورتم و سرمو انداختم پایین و دوباره گریه هام اوج گرفتن که صدای لرزون جیمین که توش بغض موج میزد بلند شد
+ا.ت نمیتونم تو این وضعیت ببینمت..برام درد داره لطفا خوتو نباز(بغض)
برگشتم سمتش که اشک از گوشه چشماش جاری شد که بغلش کردم..
_پدرم چیزیش نمیشه...نه؟ نه معلومه که نمیشهههه(گریه)
جیمین آروم پشتمو نوازش میکرد و هعی سعی داشت ارومم کنه..
/از زبان یونا
وقتی صدای جیغ ا.ت رو شنیدم زود رفتم دنبال جیمین و فرستادمش داخل اتاقی که ا.ت داخلشه و خودم پشت در واستادم و داشتم درد کشیدن ا.ت رو میدیدم..که یهو بغضم شکست که زود دستامو گذاشتم جلو دهنم تا صدام بلند نشه..جوری که ا.ت داشت این همه بدبختی رو تحمل میکرد قشنگ داشت اونو از پا در میاورد
یونا:چی میشد یکم توهم طعم خوشحالی رو میکشیدی؟(زیر لبی_بغض)
که یهو یکی از پشت آروم صدام کرد که برگشتم دیدم دکتره زود خودمو جمع و جور کردم و رو به روش ایستادم
یونا:بله چیزی شده آقای دکتر؟
د:میخواستم باهاتون درباره خانم ا.ت صحبت کنم آخه اینجا کسی به جز شما وضعیت خیلی خوبی نداره..لطفا اگه میتونید و حالتون خوبه میشه به اتاق من بیاین!
زود دور چشامو پاک کردم که خیسی چشام بره
یونا:بله حتما!
راه افتاد سمت اتاقش که منم پشت سرش رفتم که باهم داخل شدیم که آقای دکتر رفت پشت میزش نشست منم روی صندلی جلوی میز نشستم و از شدت استرس با انگشتام بازی میکردم
یونا:اتفاق بدی افتاده؟..دارین نگرانم میکنید!
د:نه اتفاق بدی نیست ولی لطفا با دقت به حرفام گوش بدید.
سری تکون دادم که شروع به حرف زدن کرد
د:خانم ا.ت باردار هستند و جنین مدت زیادی نیست که شکل گرفته حتی یه هفته هم نشده، اینو از آزمایشاتی فهمیدیم که از بیهوشی ایشون گرفته شده بود.
یهو از این حرف جا خوردم نمیدونستم الان باید از این قضیه خوشحال باشم یا نه ولی مطمئنما آقای دکتر منو برای همچی چیزی نخواسته!
یونا:خب مشکل چیه؟
د:خب الان بهتون گفتم که تازه جنین شکل گرفته یعنی احتمال سقط خیلی بالاس چون خانم ا.ت تو موقعیت خوبی نیستن و دیقا در مرکز استرسن..باید خیلی حواستون به ایشون باشه چون شوخی بردار نیست!
یونا:یع..یعنی پی سقط بشه...م..من باید حواسم بهش باشه آره.
د:و یچیز دیگه این قضیه بارداری رو فعلا به خوده خانم ا.ت نگین چون شاید تو این موقعیت واکنش بدی داشته باشن امید وارم منظورم رو فهمیده باشین.
یونا:ب..بله.
از سرجام با شوک پاشدم و رفتم سمت در و بعد از تعظیم از اتاق خارج شدم و رفتم تو سالن و تکیه دادم به دیوار الان اینو باید به جیمین میگفتم یا ن؟اگه جیمین بفهمه شاید بخواد از ا.ت مراقبت کنه که بیشتر بدتر میکنه صدرصد.. و اصلا شاید ا.ت خودش بخواد این خبرو یه روزی به جیمین بگه! نه نباید من دخالت کنم تو این قضیه ها..اره.
........
/از زبان ا.ت
از اتاقم خارج شدم خیلی وقت بود که گذشته بود احتمالا تا الان عمل پدرم تموم شد تو راهرو چشم به دکتر خورد که سریع رفتم پیشش
_پدرم..دکتر پدرم چیشد؟..خوبه؟از اتاق عمل اومد بیرون؟
د:الان خودمم میخواستم بیام پیشتون..عمل پدر شما یکساعتی هست که تموم شده..و بخاطر درصد کم بیهوشی که بهشون تزریق شده بود الان بیهوش اومدن.
_وا..واقعا؟(ذوق)
د:اما وضع پدرتون هنوز تو خطره ولی هعی زیر لب اسم شمارو صدا میزنه..حق ملاقات ندارین ولی الان برین پیششون..۱۰ مین بیشتر طول نکشه آخه باید دوباره ایشون رو بیهوش کنیم!
بدون اینکه جوابی بدم زود رفتم سمت پرستار که همراهیم کرد تا لباسمو عوض کنم و وقتی لباسامو عوض کردم زود داخل اتاقی که توش پدرم بود شدم که رفتم به سمتش که بغض گلومو فشار میداد کنارش رو تخت نشستم و دستاشو گرفتم که چشاماشو باز کرد.
_پدر..(بغض)
پ:د..ختر..م
_ب..بله! من اینجام هیجا نمیرم(گریه)
پارت ۲۹
سرشو انداخت پایین که یهو یه تیکه از وجودم کنده شد که با عجله سُرُمو از دستم کندم و از رو تخت پاشدم که پرستار گرفتم
_ولم کن..من باید برم..بزار برم(گریه داد)
افتادم رو زانو هام
_چرا نمیفهمی من باید برم(داد)
که جیمین وارد اتاق شد که وقتی منو رو زمین دید بدون هیچ درنگی اومد سمتم و از بازوم گرفت و بلندم کرد و رو تخت نشوند دوباره خواستم بلند شم که نزاشت..اشکام صورتمو پر کرده بودن و نفس کشیدن برام سخت شده بود جیمین با دستاش صورتمو برگردوند طرف خودش که بهم خیره شده بود
_جیمین..بابام خوبه؟
+تو اتاق عمله..خواهش میکنم ا.ت بخاطر پدرتم که شده قوی باش.
دستامو گذاشتم رو صورتم و سرمو انداختم پایین و دوباره گریه هام اوج گرفتن که صدای لرزون جیمین که توش بغض موج میزد بلند شد
+ا.ت نمیتونم تو این وضعیت ببینمت..برام درد داره لطفا خوتو نباز(بغض)
برگشتم سمتش که اشک از گوشه چشماش جاری شد که بغلش کردم..
_پدرم چیزیش نمیشه...نه؟ نه معلومه که نمیشهههه(گریه)
جیمین آروم پشتمو نوازش میکرد و هعی سعی داشت ارومم کنه..
/از زبان یونا
وقتی صدای جیغ ا.ت رو شنیدم زود رفتم دنبال جیمین و فرستادمش داخل اتاقی که ا.ت داخلشه و خودم پشت در واستادم و داشتم درد کشیدن ا.ت رو میدیدم..که یهو بغضم شکست که زود دستامو گذاشتم جلو دهنم تا صدام بلند نشه..جوری که ا.ت داشت این همه بدبختی رو تحمل میکرد قشنگ داشت اونو از پا در میاورد
یونا:چی میشد یکم توهم طعم خوشحالی رو میکشیدی؟(زیر لبی_بغض)
که یهو یکی از پشت آروم صدام کرد که برگشتم دیدم دکتره زود خودمو جمع و جور کردم و رو به روش ایستادم
یونا:بله چیزی شده آقای دکتر؟
د:میخواستم باهاتون درباره خانم ا.ت صحبت کنم آخه اینجا کسی به جز شما وضعیت خیلی خوبی نداره..لطفا اگه میتونید و حالتون خوبه میشه به اتاق من بیاین!
زود دور چشامو پاک کردم که خیسی چشام بره
یونا:بله حتما!
راه افتاد سمت اتاقش که منم پشت سرش رفتم که باهم داخل شدیم که آقای دکتر رفت پشت میزش نشست منم روی صندلی جلوی میز نشستم و از شدت استرس با انگشتام بازی میکردم
یونا:اتفاق بدی افتاده؟..دارین نگرانم میکنید!
د:نه اتفاق بدی نیست ولی لطفا با دقت به حرفام گوش بدید.
سری تکون دادم که شروع به حرف زدن کرد
د:خانم ا.ت باردار هستند و جنین مدت زیادی نیست که شکل گرفته حتی یه هفته هم نشده، اینو از آزمایشاتی فهمیدیم که از بیهوشی ایشون گرفته شده بود.
یهو از این حرف جا خوردم نمیدونستم الان باید از این قضیه خوشحال باشم یا نه ولی مطمئنما آقای دکتر منو برای همچی چیزی نخواسته!
یونا:خب مشکل چیه؟
د:خب الان بهتون گفتم که تازه جنین شکل گرفته یعنی احتمال سقط خیلی بالاس چون خانم ا.ت تو موقعیت خوبی نیستن و دیقا در مرکز استرسن..باید خیلی حواستون به ایشون باشه چون شوخی بردار نیست!
یونا:یع..یعنی پی سقط بشه...م..من باید حواسم بهش باشه آره.
د:و یچیز دیگه این قضیه بارداری رو فعلا به خوده خانم ا.ت نگین چون شاید تو این موقعیت واکنش بدی داشته باشن امید وارم منظورم رو فهمیده باشین.
یونا:ب..بله.
از سرجام با شوک پاشدم و رفتم سمت در و بعد از تعظیم از اتاق خارج شدم و رفتم تو سالن و تکیه دادم به دیوار الان اینو باید به جیمین میگفتم یا ن؟اگه جیمین بفهمه شاید بخواد از ا.ت مراقبت کنه که بیشتر بدتر میکنه صدرصد.. و اصلا شاید ا.ت خودش بخواد این خبرو یه روزی به جیمین بگه! نه نباید من دخالت کنم تو این قضیه ها..اره.
........
/از زبان ا.ت
از اتاقم خارج شدم خیلی وقت بود که گذشته بود احتمالا تا الان عمل پدرم تموم شد تو راهرو چشم به دکتر خورد که سریع رفتم پیشش
_پدرم..دکتر پدرم چیشد؟..خوبه؟از اتاق عمل اومد بیرون؟
د:الان خودمم میخواستم بیام پیشتون..عمل پدر شما یکساعتی هست که تموم شده..و بخاطر درصد کم بیهوشی که بهشون تزریق شده بود الان بیهوش اومدن.
_وا..واقعا؟(ذوق)
د:اما وضع پدرتون هنوز تو خطره ولی هعی زیر لب اسم شمارو صدا میزنه..حق ملاقات ندارین ولی الان برین پیششون..۱۰ مین بیشتر طول نکشه آخه باید دوباره ایشون رو بیهوش کنیم!
بدون اینکه جوابی بدم زود رفتم سمت پرستار که همراهیم کرد تا لباسمو عوض کنم و وقتی لباسامو عوض کردم زود داخل اتاقی که توش پدرم بود شدم که رفتم به سمتش که بغض گلومو فشار میداد کنارش رو تخت نشستم و دستاشو گرفتم که چشاماشو باز کرد.
_پدر..(بغض)
پ:د..ختر..م
_ب..بله! من اینجام هیجا نمیرم(گریه)
۱۶.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.