تکپارتی
#تکپارتی
#بیتیاس
یک روز بارانی ،،
"راوی ویو"
هاری خوشحال بود که بعد از مدت ها میتونه دزد قبلشو ببینه..بعد از زدن عطرش توی اینه یه نگاهی به خودش انداخت..با مطمئن شدن اینکه استایلش کامله یه چشمکی به خودش توی آینه انداخت که نگاهش به ساعت چوبی داخل اتاقش افتاد..با دیدن اینکه دیرش شده سریع موبایلش رو برداشت و از پله های خونش پایین اومد...
بعد از پوشیدن نیم بوتی که هدیه ی ولنتاین جونکوک براش خریده بود..از خونه خارج شد...
گوشیش رو برداشت و میخواست که با جونکوک تماس بگیره..." ^بوق^ " نگاهشو به رو به روش انداخت با دیدن پسری که با استایل مشکی و دارک که روی موتور نشسته بود و درحال در آوردن کلاه کاسکتش بودو سرشو تکون میده که موهای نیمه بلندش..رقصِ نسیم ملایمی که می وزید شد که دخترک دلش برای این صحنه غش رفت و برای بارِ هزارم عاشق پسر شد..محو پسر شده بود که با صدایی که میگفت " هاری حواست کجاست؟" به خودش اومد
"عام ببخشید چیزه عم..." "نیاز نیست توضیح بدی..نمیخوای سوار شی؟" "کیه که دلش نخواد؟*خنده*"
هاری سوار موتور شد که پسر سعی میکرد بره سمت جاده های بزرگو خلوت که یهو هردوشون حس کردن که خیسن...
هارییه نگاهی به آسمون انداخت که رو به غروب خورشید بود..دید که قطره های آب ازش میچکه که کم کم هی تند میشه...
پسرک که متوجه این شده بود..زد کنار..زیرِ یه درخت..هردو از موتور پیاده شدن که پسر گفت "پایه ای؟"
هاری هم گفت"مگه میشه نباشم؟" که هردو دست تو دست همدیگه زیر بارون رقصیدن..همه داشتن تماشاشون میکردن..که یهو جونکوک وایساد و جعبه ی کوچیکی رو از توی جیب کاپشنش در اورد و روی زانو هاش نشست...
صداش رو صاف کرد و بعد از کمی مکث"هاری..من قلبمو بهت باختم..حاضری ملکه ی قلبم شی؟"
و حالا نوبت هاری بود"منم قلبمو بهت باختم جئون"
تا اینکه یهو همه چیز سیاه شد..تنها چیزی که باقی مونده بود ساعت کنار تخت بود که به صدا دراومده بود..یه روزِ خسته کننده دیگه بدون دختر...
.........
گایز باید بگم که اینها همش خوابِ جونکوک بوده و بعدش میبینید که بیدار میشه..در رابطه با سد اند بودنش..تقصیر من نیست
هیونگم مقصره🤡🗿
تازشم هاریو داخل یه روزِ بارونی از دست میده*تصادف میکنن هردوتاشون ولی هاری کلاه نداشته و متاسفانه بَمیره*🗿
فش آزاده🌹
خب خب حالا بگید چطور بود؟:>
#بیتیاس
یک روز بارانی ،،
"راوی ویو"
هاری خوشحال بود که بعد از مدت ها میتونه دزد قبلشو ببینه..بعد از زدن عطرش توی اینه یه نگاهی به خودش انداخت..با مطمئن شدن اینکه استایلش کامله یه چشمکی به خودش توی آینه انداخت که نگاهش به ساعت چوبی داخل اتاقش افتاد..با دیدن اینکه دیرش شده سریع موبایلش رو برداشت و از پله های خونش پایین اومد...
بعد از پوشیدن نیم بوتی که هدیه ی ولنتاین جونکوک براش خریده بود..از خونه خارج شد...
گوشیش رو برداشت و میخواست که با جونکوک تماس بگیره..." ^بوق^ " نگاهشو به رو به روش انداخت با دیدن پسری که با استایل مشکی و دارک که روی موتور نشسته بود و درحال در آوردن کلاه کاسکتش بودو سرشو تکون میده که موهای نیمه بلندش..رقصِ نسیم ملایمی که می وزید شد که دخترک دلش برای این صحنه غش رفت و برای بارِ هزارم عاشق پسر شد..محو پسر شده بود که با صدایی که میگفت " هاری حواست کجاست؟" به خودش اومد
"عام ببخشید چیزه عم..." "نیاز نیست توضیح بدی..نمیخوای سوار شی؟" "کیه که دلش نخواد؟*خنده*"
هاری سوار موتور شد که پسر سعی میکرد بره سمت جاده های بزرگو خلوت که یهو هردوشون حس کردن که خیسن...
هارییه نگاهی به آسمون انداخت که رو به غروب خورشید بود..دید که قطره های آب ازش میچکه که کم کم هی تند میشه...
پسرک که متوجه این شده بود..زد کنار..زیرِ یه درخت..هردو از موتور پیاده شدن که پسر گفت "پایه ای؟"
هاری هم گفت"مگه میشه نباشم؟" که هردو دست تو دست همدیگه زیر بارون رقصیدن..همه داشتن تماشاشون میکردن..که یهو جونکوک وایساد و جعبه ی کوچیکی رو از توی جیب کاپشنش در اورد و روی زانو هاش نشست...
صداش رو صاف کرد و بعد از کمی مکث"هاری..من قلبمو بهت باختم..حاضری ملکه ی قلبم شی؟"
و حالا نوبت هاری بود"منم قلبمو بهت باختم جئون"
تا اینکه یهو همه چیز سیاه شد..تنها چیزی که باقی مونده بود ساعت کنار تخت بود که به صدا دراومده بود..یه روزِ خسته کننده دیگه بدون دختر...
.........
گایز باید بگم که اینها همش خوابِ جونکوک بوده و بعدش میبینید که بیدار میشه..در رابطه با سد اند بودنش..تقصیر من نیست
هیونگم مقصره🤡🗿
تازشم هاریو داخل یه روزِ بارونی از دست میده*تصادف میکنن هردوتاشون ولی هاری کلاه نداشته و متاسفانه بَمیره*🗿
فش آزاده🌹
خب خب حالا بگید چطور بود؟:>
۶.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.