part23🪶🌕
بورام « چی؟ این جمله... ا... این جمله رو من این جمله رو میشناسم! اینو همون پسر بچه ای گفت که.......
_نمیدونست چی راه گلوش رو بسته که نمیتونست ادامه حرفش رو بزنه! بعد ها فهمیده بود اون پسر! پسر خونده نقاب نقره ای بوده! کسی که نجاتش داده... تمام این مدت اونو دوست خودش میدونسته پسر خونده قاتل پدرش بوده؟ اما چرا نجاتش داده؟ قطرات اشک دیدش رو تار کرده بودن و دست هاش از خشم میلرزید! بلند شد و یقیه تهیونگ رو گرفت....
بورام « چرا؟؟؟؟؟ چرا اون شب نجاتم دادی تهیونگ؟؟؟؟ میدونی از اون موقع تا حالا چی کشیدم؟؟؟؟ تمام این مدت دنبال تو بودم تا فقط یه سوال ازت بپرسم! چرا؟ چرا اون شب به خواست پدرت گوش نکردی و منو نکشتی؟
تهیونگ « چون من مثل اون نیستم! دلم برای دختر بچه ای سوخت که شاهد مرگ پدرش بود! چند سال بعد دلم برای دختری سوخت که سرشار از زندگی بود و من ماموریت داشتم نفسش رو بگیرم... میدونی وقتی اون شب فهمید من تو رو نجات دادم چیکار کرد؟ شخصی که برام مثل مادرم بود رو به وحشیانه ترین حالت ممکن کشت! بار دوم مینجی رو کشت؛ چون بازم تو رو نکشتم.... حالا بگو ببینم بازم فکر میکنی من میخوام تو رو بکشم؟ د لعنتی اگه میخواستم بکشمت همون شب این کار رو میکردم تا دایه و مینجی رو از دست ندم!
_دست های بورام رو از روی یقیه ی لباسش برداشت و به سمت تراس اتاق رفت! انگار نیاز داشت آتشی که درونش شعله ور شده خاموش کنه.... کمی بعد دوباره به حرف اومد
تهیونگ « اون دختری که برات آب اورد و تو رو تا اینجا اورد... اسمش هانوله! میدونی چطور باهاش آشنا شدم؟ شب مرگ مینجی اونقدر قلبم آتش گرفته بود که برای خاموش کردن این آتش به الکل پناه اورده بودم.... توی بار دیدمش! بهم قول داد کمکم کنه انتقام بگیرم و پای حرفش ایستاد *لبخند.... این دفعه جون تو در مقابل جون اون دختره!
_تهیونگ نمیدونست هانول صداشون رو میشنوه! برای هانول و لیثن حرکت بعدی تهیونگ غیر قابل پیش بینی بود.... نمیدونستن چی توی مغزش میگذره و قراره چیکار کنه!
هانول « لیثن بوی خوبی به مشامم نمیرسه! این حرفها بوی خون میده
لیثن « میخواهی چیکار کنی؟
هانول « از خانواده حقیقیش درخواست کمک میکنیم!
لیثن « فکرشم نکن رئیس بفهمه میکشتت
هانول « با ما کاری نداره پس بدو بریم نجاتش بدیم
لیثن « *پوزخند... من عاشق هیجانم
اداره پلیس //
جیمین « نمیشه شماره تلفن تهیونگ رو ردیابی کرد
جیهوپ « میگی بشینیم و دست رو دست بزاریم؟؟؟؟
*صدای در
نامجون « بیا تو
سرباز « قربان یه نفر اومده با شما کار داره!
نامجون « خودشو معرفی نکرد؟
سرباز « چرا قربان! گفتن اگه بهتون بگم جئون هانول اومده خودتون.....
یونگی « وایسا ببینم این دختر مگه همونی نبود که همراه تهیونگ بود؟؟؟؟؟
جیمین « خودشه! بیارش داخل....
_نمیدونست چی راه گلوش رو بسته که نمیتونست ادامه حرفش رو بزنه! بعد ها فهمیده بود اون پسر! پسر خونده نقاب نقره ای بوده! کسی که نجاتش داده... تمام این مدت اونو دوست خودش میدونسته پسر خونده قاتل پدرش بوده؟ اما چرا نجاتش داده؟ قطرات اشک دیدش رو تار کرده بودن و دست هاش از خشم میلرزید! بلند شد و یقیه تهیونگ رو گرفت....
بورام « چرا؟؟؟؟؟ چرا اون شب نجاتم دادی تهیونگ؟؟؟؟ میدونی از اون موقع تا حالا چی کشیدم؟؟؟؟ تمام این مدت دنبال تو بودم تا فقط یه سوال ازت بپرسم! چرا؟ چرا اون شب به خواست پدرت گوش نکردی و منو نکشتی؟
تهیونگ « چون من مثل اون نیستم! دلم برای دختر بچه ای سوخت که شاهد مرگ پدرش بود! چند سال بعد دلم برای دختری سوخت که سرشار از زندگی بود و من ماموریت داشتم نفسش رو بگیرم... میدونی وقتی اون شب فهمید من تو رو نجات دادم چیکار کرد؟ شخصی که برام مثل مادرم بود رو به وحشیانه ترین حالت ممکن کشت! بار دوم مینجی رو کشت؛ چون بازم تو رو نکشتم.... حالا بگو ببینم بازم فکر میکنی من میخوام تو رو بکشم؟ د لعنتی اگه میخواستم بکشمت همون شب این کار رو میکردم تا دایه و مینجی رو از دست ندم!
_دست های بورام رو از روی یقیه ی لباسش برداشت و به سمت تراس اتاق رفت! انگار نیاز داشت آتشی که درونش شعله ور شده خاموش کنه.... کمی بعد دوباره به حرف اومد
تهیونگ « اون دختری که برات آب اورد و تو رو تا اینجا اورد... اسمش هانوله! میدونی چطور باهاش آشنا شدم؟ شب مرگ مینجی اونقدر قلبم آتش گرفته بود که برای خاموش کردن این آتش به الکل پناه اورده بودم.... توی بار دیدمش! بهم قول داد کمکم کنه انتقام بگیرم و پای حرفش ایستاد *لبخند.... این دفعه جون تو در مقابل جون اون دختره!
_تهیونگ نمیدونست هانول صداشون رو میشنوه! برای هانول و لیثن حرکت بعدی تهیونگ غیر قابل پیش بینی بود.... نمیدونستن چی توی مغزش میگذره و قراره چیکار کنه!
هانول « لیثن بوی خوبی به مشامم نمیرسه! این حرفها بوی خون میده
لیثن « میخواهی چیکار کنی؟
هانول « از خانواده حقیقیش درخواست کمک میکنیم!
لیثن « فکرشم نکن رئیس بفهمه میکشتت
هانول « با ما کاری نداره پس بدو بریم نجاتش بدیم
لیثن « *پوزخند... من عاشق هیجانم
اداره پلیس //
جیمین « نمیشه شماره تلفن تهیونگ رو ردیابی کرد
جیهوپ « میگی بشینیم و دست رو دست بزاریم؟؟؟؟
*صدای در
نامجون « بیا تو
سرباز « قربان یه نفر اومده با شما کار داره!
نامجون « خودشو معرفی نکرد؟
سرباز « چرا قربان! گفتن اگه بهتون بگم جئون هانول اومده خودتون.....
یونگی « وایسا ببینم این دختر مگه همونی نبود که همراه تهیونگ بود؟؟؟؟؟
جیمین « خودشه! بیارش داخل....
۶۲.۵k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.