چیزی که آروم آروم میکشتت...
چشم های بی حوصله و فرسوده اش رو از صفحه ی نمایش بزرگ مقابلش گرفت...
قلبش از شدت احساسات طوری به سینه اش میکوبید که انگار التماس میکرد: لطفاً، تمومش کن، من لایق این همه درد نیستم..
سرش رو با بی میلی به سمت راست خودش خم کرد..
دیدن انگشت های گره خوردشون به هم و لبخند هایی که روی صورت جفتشون بود ، قلبش رو به درد آورد..
اما ناچار از این حقیقت تلخ که هرگز نمیتونست اون دختر رو برای خودش داشته باشه ، به دوست صمیمی و دوست دخترش ، لبخند زد..
چشم های هردوشون با ذوق و شوقی بی نهایت توی اون تاریکی به صفحه ی نمایش غول پیکر سینما خیره بود..
فیلم عاشقانه ای که هر لحظه نزدیک بود او رو ببلعه...
سرعت قلبش آروم تر و آروم تر شد ، انگار پمپاژ توی قفسه ی سینه اش ، دیگه حالی برای التماس کردن نداشت...
نگاه های اون دوتا به هم برای ناامید شدنش از لایق یک عشق بودن ، کافی بود.
بدون اینکه خودش خبر داشته باشه ، چشمانش جزئیات دختر رو زیر نظر گرفت.
مو های قهوه ای رنگ ، پوست سفید و چشمانی عسلی..
درست همون قدر زیبا که از همون روز اول به یاد داشت
حتی از دور هم میتونست تشخیص بده اون لب های زنونه و خوش فرم چقدر شیرین به نظر میان ، چقدر نرم و مخملی..
هی!..به خودت بیا..اگر دوستت بفهمه همچین افکاری درمورد دوست دخترش داری ، همه چیز نابود میشه..همه چیز !!
مغزش مدام این جمله هارو تکرار میکرد ، قلبش حالا حتی حوصله ی پمپاژ خونش رو نداشت ، حتی حوصله ی اینکه التماس وار بزنه و از اون مرد خواهش کنه دست از احساساتش برداره، نداشت..
نفس عمیقی کشید و چشم های مرده اش رو دوباره به صفحه ی نمایش دوخت..
عشقی که اول توی قلب خودش به وجود اومده بود اما انگار از اولش هم برای دوستش مینهو بود ، نه او
قلبش از شدت احساسات طوری به سینه اش میکوبید که انگار التماس میکرد: لطفاً، تمومش کن، من لایق این همه درد نیستم..
سرش رو با بی میلی به سمت راست خودش خم کرد..
دیدن انگشت های گره خوردشون به هم و لبخند هایی که روی صورت جفتشون بود ، قلبش رو به درد آورد..
اما ناچار از این حقیقت تلخ که هرگز نمیتونست اون دختر رو برای خودش داشته باشه ، به دوست صمیمی و دوست دخترش ، لبخند زد..
چشم های هردوشون با ذوق و شوقی بی نهایت توی اون تاریکی به صفحه ی نمایش غول پیکر سینما خیره بود..
فیلم عاشقانه ای که هر لحظه نزدیک بود او رو ببلعه...
سرعت قلبش آروم تر و آروم تر شد ، انگار پمپاژ توی قفسه ی سینه اش ، دیگه حالی برای التماس کردن نداشت...
نگاه های اون دوتا به هم برای ناامید شدنش از لایق یک عشق بودن ، کافی بود.
بدون اینکه خودش خبر داشته باشه ، چشمانش جزئیات دختر رو زیر نظر گرفت.
مو های قهوه ای رنگ ، پوست سفید و چشمانی عسلی..
درست همون قدر زیبا که از همون روز اول به یاد داشت
حتی از دور هم میتونست تشخیص بده اون لب های زنونه و خوش فرم چقدر شیرین به نظر میان ، چقدر نرم و مخملی..
هی!..به خودت بیا..اگر دوستت بفهمه همچین افکاری درمورد دوست دخترش داری ، همه چیز نابود میشه..همه چیز !!
مغزش مدام این جمله هارو تکرار میکرد ، قلبش حالا حتی حوصله ی پمپاژ خونش رو نداشت ، حتی حوصله ی اینکه التماس وار بزنه و از اون مرد خواهش کنه دست از احساساتش برداره، نداشت..
نفس عمیقی کشید و چشم های مرده اش رو دوباره به صفحه ی نمایش دوخت..
عشقی که اول توی قلب خودش به وجود اومده بود اما انگار از اولش هم برای دوستش مینهو بود ، نه او
۱۵.۲k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.