گونه های سرخ P.10
راوی ویو صبح:
یونهی اروم بیدار شد
و خودشو بقل جعون دید
محکم تو شکمش کوبید که با اخی از خواب بیدار شد
+دختره دیوانه
بلند خندید و خوا�ست بلند شه که
دستای جعون دور نوهای بافته شدش پیچید
_ اخ……. ول کن دیوانه
+عذر خواهی کن
_اگه تو خواب ببینی
حالا دوتا موهاشو گرفت
_ ایییی…… ببشید
دخترک رو کشید و دوباره افتاد بقلش
+ هیچ دیوونه ای قبل طلوع خوشید بیدار نمیشه و فردی رو اینجوری از خواب بلند نمیکنه البته بجز تو واقعا دیوونه ای
_ اگه یکبار دیگه بهم بگی دیوونه از همین تراس پرتت میکنم پایین
که چشمش به کوک افتاد که داشت خواب سلطنت رو میدید
یونهی از قرار معلوم دم صبحی خیلی سرحال بود خواست فرار کنه که دستای کوک رو حصار خودش دید
_ولم کن بابا…هی بیدار شوووو
ولی جعون بیدار بشو نبود
شروع کرد به اذیت کردنش
گوشاشو کشید گونه هاشو کشید ولی انگار نمیخاست بیدار شه
_گور بابای غرور (داد)
و محکم ل باشو روی ل ب های جعون کوبید
جعون سراسیمه چشم هاشو وا کرد
یونهی که متوجه شد خواست جدا بشه ولی کوک برگشت و حالا جاشون باهم عوض شد
_تو مگه خواب نبودی؟
+به لطف تو خواب عزیزم خراب شد
_ اصن گمشو بی لیاقت میخام برم بیرون
+ واقعا بچه ای
_اره بچم حالا برو اونور (صدای بلند)
روشو برگردوند تمام عمرش بهش میگفتن بچه
" تو هنوز بچه "
"بجه ها نمیتونن برن کتابخونه"
"برای جنگل رفتن بچه ای بچه"
"تو فقط مایه دردسری واقعا بچه"
....
و حالا مطمئن شده بود اره شاید زیادی ساده ک بچم جعون بایدم نگرانم میشد که زندم یا نه اگه بمیرم کی صاحب ارث اون پیرمرد بشه
بیصدا گریه کرد تا خوابش برد
وقتی بلند شد جعون رو ندید
دیشب با همون لباسا خوابیده بود موهاشو شونه کرد و بعد تعویض لباسش با یک لباس بلند از اتاق خارج شد
چشمش به خدمتکار دیشبی افتاد
_ببخشید……اینجا کتابخونه ای هست؟
@بله خانم…همراه من بیاید
وارد کتابخونه که شدن یونهی محوش شد
هزار برابر بزرگتر و زیباتر از کتابخونه کانگ بود
@اگه امری ندارید من میرم
_ممنونم
با خارج شدن خدمتکار و بسته شدن به سمت قفسه ها هجوم برد
دونه دونه رد میگرد تا رسید به قفسه ای که از ظاهرش معلوم بود کتابهای خاص و مهمی داره
کتاب ها فاقد اسم بودن
چشمش به کتابی افتاد
جلدش سبز یشمی بود
روی میزی نشست و صفحه اول کتاب رو باز کرد رز خشکی رو دید همراه با نوشته ای
"به نام خالق ل بهایت"
صفحه بعد
"لیانا"
یه الهه واقعی… اره من عاشق الهه دریا شدم
لیانا دختری با موهای سفید و چشمانی که از ابی دریا هم زیباتره
توی چمن های سرزمین مرزی روی چمن ها دنبال یکدیگر فرار میکردیم
بوی نسترن های وحشی ادم رو دیوانه میکرد
لیانا بلند بلند میخندید و من بیشتر عاشقش میشدم
موهای بلندش روی لباس صورتیش ریخته بود
قسم به چشمهات که هرروز غرقشون میشم که هرگز رهات نمیکنم
'جعون جونگکوک 14 مه '
صفحه بعد
در نوجوانی عاشق الهه دریا شدم دختری با چهره ای وصف نشدنی و دلی پاک
کاملا متضاد هم بودیم
میشد صدای شکستن قلبی رو در کتابخونه شنید
اره یونهی عاشق کسی شده بود که عاشق یکی دیگ�س
به صفحه اخر کتاب رفت
85 سال با عشق به تو زنده بودم
افسوس که دیگر دیر شده
تو عاشق الهه روشنایی شدی
افسوس که دیگه نمیتونم بعد تو معشوقه دیگری پیدا کنم پس خدانگهدار الهه من....
جعون جونگکوک 28 اپریل
#گونه_های_سرخ
#پارت_دهم
مزخرف شد(ಠ⌣ಠ)
یونهی اروم بیدار شد
و خودشو بقل جعون دید
محکم تو شکمش کوبید که با اخی از خواب بیدار شد
+دختره دیوانه
بلند خندید و خوا�ست بلند شه که
دستای جعون دور نوهای بافته شدش پیچید
_ اخ……. ول کن دیوانه
+عذر خواهی کن
_اگه تو خواب ببینی
حالا دوتا موهاشو گرفت
_ ایییی…… ببشید
دخترک رو کشید و دوباره افتاد بقلش
+ هیچ دیوونه ای قبل طلوع خوشید بیدار نمیشه و فردی رو اینجوری از خواب بلند نمیکنه البته بجز تو واقعا دیوونه ای
_ اگه یکبار دیگه بهم بگی دیوونه از همین تراس پرتت میکنم پایین
که چشمش به کوک افتاد که داشت خواب سلطنت رو میدید
یونهی از قرار معلوم دم صبحی خیلی سرحال بود خواست فرار کنه که دستای کوک رو حصار خودش دید
_ولم کن بابا…هی بیدار شوووو
ولی جعون بیدار بشو نبود
شروع کرد به اذیت کردنش
گوشاشو کشید گونه هاشو کشید ولی انگار نمیخاست بیدار شه
_گور بابای غرور (داد)
و محکم ل باشو روی ل ب های جعون کوبید
جعون سراسیمه چشم هاشو وا کرد
یونهی که متوجه شد خواست جدا بشه ولی کوک برگشت و حالا جاشون باهم عوض شد
_تو مگه خواب نبودی؟
+به لطف تو خواب عزیزم خراب شد
_ اصن گمشو بی لیاقت میخام برم بیرون
+ واقعا بچه ای
_اره بچم حالا برو اونور (صدای بلند)
روشو برگردوند تمام عمرش بهش میگفتن بچه
" تو هنوز بچه "
"بجه ها نمیتونن برن کتابخونه"
"برای جنگل رفتن بچه ای بچه"
"تو فقط مایه دردسری واقعا بچه"
....
و حالا مطمئن شده بود اره شاید زیادی ساده ک بچم جعون بایدم نگرانم میشد که زندم یا نه اگه بمیرم کی صاحب ارث اون پیرمرد بشه
بیصدا گریه کرد تا خوابش برد
وقتی بلند شد جعون رو ندید
دیشب با همون لباسا خوابیده بود موهاشو شونه کرد و بعد تعویض لباسش با یک لباس بلند از اتاق خارج شد
چشمش به خدمتکار دیشبی افتاد
_ببخشید……اینجا کتابخونه ای هست؟
@بله خانم…همراه من بیاید
وارد کتابخونه که شدن یونهی محوش شد
هزار برابر بزرگتر و زیباتر از کتابخونه کانگ بود
@اگه امری ندارید من میرم
_ممنونم
با خارج شدن خدمتکار و بسته شدن به سمت قفسه ها هجوم برد
دونه دونه رد میگرد تا رسید به قفسه ای که از ظاهرش معلوم بود کتابهای خاص و مهمی داره
کتاب ها فاقد اسم بودن
چشمش به کتابی افتاد
جلدش سبز یشمی بود
روی میزی نشست و صفحه اول کتاب رو باز کرد رز خشکی رو دید همراه با نوشته ای
"به نام خالق ل بهایت"
صفحه بعد
"لیانا"
یه الهه واقعی… اره من عاشق الهه دریا شدم
لیانا دختری با موهای سفید و چشمانی که از ابی دریا هم زیباتره
توی چمن های سرزمین مرزی روی چمن ها دنبال یکدیگر فرار میکردیم
بوی نسترن های وحشی ادم رو دیوانه میکرد
لیانا بلند بلند میخندید و من بیشتر عاشقش میشدم
موهای بلندش روی لباس صورتیش ریخته بود
قسم به چشمهات که هرروز غرقشون میشم که هرگز رهات نمیکنم
'جعون جونگکوک 14 مه '
صفحه بعد
در نوجوانی عاشق الهه دریا شدم دختری با چهره ای وصف نشدنی و دلی پاک
کاملا متضاد هم بودیم
میشد صدای شکستن قلبی رو در کتابخونه شنید
اره یونهی عاشق کسی شده بود که عاشق یکی دیگ�س
به صفحه اخر کتاب رفت
85 سال با عشق به تو زنده بودم
افسوس که دیگر دیر شده
تو عاشق الهه روشنایی شدی
افسوس که دیگه نمیتونم بعد تو معشوقه دیگری پیدا کنم پس خدانگهدار الهه من....
جعون جونگکوک 28 اپریل
#گونه_های_سرخ
#پارت_دهم
مزخرف شد(ಠ⌣ಠ)
۶.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.