MY FOX pt 9
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ا.ت بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
ا.ت که دوباره اشک توی چشماش جمع شده بود، با بغض بدی جیهوپ رو بغل کرد. انقدر به خودش فشردش که جیهوپ محو شده بود. جیهوپ هم متقابلا اونو بغل کرد و شروع کرد به نوازش کردن سرش...
_همه چیز درست میشه... بهت قول میدم. نگران هیچ چیزی نباش.
جیهوپ انتظار داشت که ا.ت با این حرفا آروم بشه ولی نشد. برعکس جیهوپ فهمید بلیزش داره خیس میشه چون ا.ت داره گریه میکنه. نخواست جلوشو بگیره پس سرشو برد توی گردنش و ا.تو بیشتر به خودش فشار داد. جیهوپ ناخواسته بوسه ای به گردن اون دختر زد و چشماشو بست. یقینا بهترین جا برای اون دوتا، بغل هم بود چون بغل جفتشون آرامش بخش بود و یجورایی انگار باعث میشد همه چیزو از یاد ببرن و فقط به هم فکر کنن.
جیهوپ که دیگه فهمیده بود ا.ت گریه نمیکنه، اونو از خودش جدا کرد و با دو تا شصتش گونه های اشکی ا.ت رو پاک کرد.
_میدونم تحمل این درد برات سخته ولی سعی کن باهاش کنار بیای. تو نمیتونی اونا رو برگردونی پیش خودت چون اونا دیگه نیستن. هرچند وقتی دلت پر بود و میخواستی گریه کنی، گریه نکن تا برسی پیش من. اون موقع من تورو بغل میکنم تو هم منو. اون موقع گریه کن. چون پیش هر کس دیگه ای که بری، ازت سواستفاده میکنه یا شایدم مسخرت کنه چون برای کسایی که چهار سال پیش مردن، داری گریه میکنی. البته تو هم دوست داری و اونا اگه واقعا دوست داشته باشن، بهت کمک میکنن.
+آقا بزرگ... من... من... معذرت میخوام... نباید گریه میکردم تا شما ناراحت بشین. ببخشید آقا بزرگ.
_من ناراحت نشدم. من بیشتر نگران حالت شدم... حالا بگذریم... بخدا صدای شکمم دراومد. من میز صبحانه رو چیدم و اومدم تا تو رو بیدار کنم. الان من گشنمه تو چی؟*خنده*
+*خنده* آی گل گفتی صدای شکم منم دراومده.... میاید بریم صبحونه بخوریم آقا بزرگ؟
_بریم*لبخند*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+*با دهن پر*آقا بزرگ... ساعت... چنده؟
_هشت و نیم.
+وای دیرم شد... هوف باید برم دانشگاه... آقا بزرگ دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
ا.ت با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمت در میرفت که با صدای جیهوپ دیگه حرکت نکرد.
_ا.ت وایسا.
+بله؟
_من میتونم الان دستتو بگیرم و تلپورت کنم به یه جای نزدیک به دانشگاه.
+واقعا؟*ذوق*
_*لبخند*آره... فقط بیا این ظرفو بگیر تا ظهر گشنه نمونی.
+*ذوق*مرسیییی آقا بزرگ.
جیهوپ اومد و دستای ا.تو گرفت و یهو بوم...
ا.ت و جیهوپ به یه کافی شاپ تلپورت کرده بودند... وقتی که به مقصد رسیدند، جیهوپ گونه ی ا.ت رو بوسید و گفت:
_مراقب خودت باش(:
+*خجالتی*شما هم همینطور.
ا.ت تقریبا دستش به دستگیره رسیده بود که منصرف شد. به طرف جیهوپ برگشت و با قدم های بلند به طرف جیهوپ رفت و گونشو بوسید.
+بخاطر همه چیز ممنونم... جیهوپ!
_ا.ت بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
ا.ت که دوباره اشک توی چشماش جمع شده بود، با بغض بدی جیهوپ رو بغل کرد. انقدر به خودش فشردش که جیهوپ محو شده بود. جیهوپ هم متقابلا اونو بغل کرد و شروع کرد به نوازش کردن سرش...
_همه چیز درست میشه... بهت قول میدم. نگران هیچ چیزی نباش.
جیهوپ انتظار داشت که ا.ت با این حرفا آروم بشه ولی نشد. برعکس جیهوپ فهمید بلیزش داره خیس میشه چون ا.ت داره گریه میکنه. نخواست جلوشو بگیره پس سرشو برد توی گردنش و ا.تو بیشتر به خودش فشار داد. جیهوپ ناخواسته بوسه ای به گردن اون دختر زد و چشماشو بست. یقینا بهترین جا برای اون دوتا، بغل هم بود چون بغل جفتشون آرامش بخش بود و یجورایی انگار باعث میشد همه چیزو از یاد ببرن و فقط به هم فکر کنن.
جیهوپ که دیگه فهمیده بود ا.ت گریه نمیکنه، اونو از خودش جدا کرد و با دو تا شصتش گونه های اشکی ا.ت رو پاک کرد.
_میدونم تحمل این درد برات سخته ولی سعی کن باهاش کنار بیای. تو نمیتونی اونا رو برگردونی پیش خودت چون اونا دیگه نیستن. هرچند وقتی دلت پر بود و میخواستی گریه کنی، گریه نکن تا برسی پیش من. اون موقع من تورو بغل میکنم تو هم منو. اون موقع گریه کن. چون پیش هر کس دیگه ای که بری، ازت سواستفاده میکنه یا شایدم مسخرت کنه چون برای کسایی که چهار سال پیش مردن، داری گریه میکنی. البته تو هم دوست داری و اونا اگه واقعا دوست داشته باشن، بهت کمک میکنن.
+آقا بزرگ... من... من... معذرت میخوام... نباید گریه میکردم تا شما ناراحت بشین. ببخشید آقا بزرگ.
_من ناراحت نشدم. من بیشتر نگران حالت شدم... حالا بگذریم... بخدا صدای شکمم دراومد. من میز صبحانه رو چیدم و اومدم تا تو رو بیدار کنم. الان من گشنمه تو چی؟*خنده*
+*خنده* آی گل گفتی صدای شکم منم دراومده.... میاید بریم صبحونه بخوریم آقا بزرگ؟
_بریم*لبخند*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+*با دهن پر*آقا بزرگ... ساعت... چنده؟
_هشت و نیم.
+وای دیرم شد... هوف باید برم دانشگاه... آقا بزرگ دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
ا.ت با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمت در میرفت که با صدای جیهوپ دیگه حرکت نکرد.
_ا.ت وایسا.
+بله؟
_من میتونم الان دستتو بگیرم و تلپورت کنم به یه جای نزدیک به دانشگاه.
+واقعا؟*ذوق*
_*لبخند*آره... فقط بیا این ظرفو بگیر تا ظهر گشنه نمونی.
+*ذوق*مرسیییی آقا بزرگ.
جیهوپ اومد و دستای ا.تو گرفت و یهو بوم...
ا.ت و جیهوپ به یه کافی شاپ تلپورت کرده بودند... وقتی که به مقصد رسیدند، جیهوپ گونه ی ا.ت رو بوسید و گفت:
_مراقب خودت باش(:
+*خجالتی*شما هم همینطور.
ا.ت تقریبا دستش به دستگیره رسیده بود که منصرف شد. به طرف جیهوپ برگشت و با قدم های بلند به طرف جیهوپ رفت و گونشو بوسید.
+بخاطر همه چیز ممنونم... جیهوپ!
۶.۳k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.