𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴⁸
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴⁸
chapter②
رفتم و لبه ی پل رودخونه هان، پاهامو آویزون کردم و نشستم...
(گربه ای در رودخانه ی هان راه میرود🤡🐄)
صدای قدم های کسی رو از پشتم شنیدم...اشکامو پاک کردم و زمانی که پسره کنارم نشست به صورتش نگاه کردم...
بازم، بازم مثل همیشه تهیونگ بود...
صورتمو در جهت مستقیم بردم و دیگه بهش نگاه نکردم....
ات: چرا بهش چاقو زدی؟*بغض*
تهیونگ: چون بهم حمله کرد*سرد*
ات: برای همین از قصد چاقوی زنگ زده بهش زدی؟
تهیونگ: فوقش میره واکسن میزنه
ات:*پوزخند*
فوقش میره واکسن میزنه....
ات: چرا همش دنبالم میای؟
تهیونگ: دنبالت نمیام...فقط
ات: فقط چی؟* کلافه*
تهیونگ: میخوام مراقبت...
ات: خودم بلدم چطور مواظب باشم
تهیونگ: بلد نیستی
ات:---
میخواستم بپرم بغلشو زار بزنم...یاد جنگش بین کوک افتادم...
تهیونگ: بهت گفته...
ات: آره گفته*بلند*
تهیونگ: اوهوم*سر پایین*
نمیخواستم الکی غرورم رو بشکنم و پیشش گریه کنم...بغضمو حبس کردم...
همیشه فکر میکردم اگه یه روزی بفهمم سر راهیم اما الان که فهمیدم پدر واقعیم کسی نبود که مراقبم بود.....اوضاع بدی دارم...
تهیونگ: ببخشید بهش چاقو زدم...اگه نمیزدم بهت نمیگفت
ات: یه روز باید میفهمیدم دیگه*بغض*
تهیونگ: یه چیزی رو بگم بین خودمون میمونه؟؟
ات: بستگی داره
تهیونگ: به جئون که نمیگی
ات: بستگی
تهیونگ: دوست...دارم*خجالت*
ات:---
الان نمیدونستم به عشق یه طرفه تهیونگ فکر کنم
یا غیرتی شدن و قضیه کوک...
تهیونگ: بهش نمیگی؟*مظلوم*
ات: نه
تهیونگ: میشه از این به بعد چیزی که دلم میخواد صدات کنم؟
ات: نه*صدای خش داد*
تهیونگ: باشه*سر پایین. مظلوم*....میخوای ببرمت خونتون؟
ات: نمیدونم
تهیونگ:*نفس عمیق*
chapter②
رفتم و لبه ی پل رودخونه هان، پاهامو آویزون کردم و نشستم...
(گربه ای در رودخانه ی هان راه میرود🤡🐄)
صدای قدم های کسی رو از پشتم شنیدم...اشکامو پاک کردم و زمانی که پسره کنارم نشست به صورتش نگاه کردم...
بازم، بازم مثل همیشه تهیونگ بود...
صورتمو در جهت مستقیم بردم و دیگه بهش نگاه نکردم....
ات: چرا بهش چاقو زدی؟*بغض*
تهیونگ: چون بهم حمله کرد*سرد*
ات: برای همین از قصد چاقوی زنگ زده بهش زدی؟
تهیونگ: فوقش میره واکسن میزنه
ات:*پوزخند*
فوقش میره واکسن میزنه....
ات: چرا همش دنبالم میای؟
تهیونگ: دنبالت نمیام...فقط
ات: فقط چی؟* کلافه*
تهیونگ: میخوام مراقبت...
ات: خودم بلدم چطور مواظب باشم
تهیونگ: بلد نیستی
ات:---
میخواستم بپرم بغلشو زار بزنم...یاد جنگش بین کوک افتادم...
تهیونگ: بهت گفته...
ات: آره گفته*بلند*
تهیونگ: اوهوم*سر پایین*
نمیخواستم الکی غرورم رو بشکنم و پیشش گریه کنم...بغضمو حبس کردم...
همیشه فکر میکردم اگه یه روزی بفهمم سر راهیم اما الان که فهمیدم پدر واقعیم کسی نبود که مراقبم بود.....اوضاع بدی دارم...
تهیونگ: ببخشید بهش چاقو زدم...اگه نمیزدم بهت نمیگفت
ات: یه روز باید میفهمیدم دیگه*بغض*
تهیونگ: یه چیزی رو بگم بین خودمون میمونه؟؟
ات: بستگی داره
تهیونگ: به جئون که نمیگی
ات: بستگی
تهیونگ: دوست...دارم*خجالت*
ات:---
الان نمیدونستم به عشق یه طرفه تهیونگ فکر کنم
یا غیرتی شدن و قضیه کوک...
تهیونگ: بهش نمیگی؟*مظلوم*
ات: نه
تهیونگ: میشه از این به بعد چیزی که دلم میخواد صدات کنم؟
ات: نه*صدای خش داد*
تهیونگ: باشه*سر پایین. مظلوم*....میخوای ببرمت خونتون؟
ات: نمیدونم
تهیونگ:*نفس عمیق*
۱۸.۴k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.