تکپارتی(درخواستی)P2
#تک_پارتی #تکپارتی
#درخواستی
#یونجون
&2
اخه چرا موقعی که عاشقم نیست نجاتم داده...*حرفای آخرش تو ذهنت پلی شد و مانع ادامه حرفات شد*
یعنی چی؟توهم بود مگه نه؟!یونجون گفت عاشق..مه؟
_ا.ت عزیزم حالت خوبه..؟؟؟؟*نگران*
با شنیدن صدای نگران و لرزشش به سرتو به سمتش چرخوندی و به مرد روبه روت که با نگرانی و صورتش که ماندد گج سفید شده بود زل زدی..
_بیداری؟؟صدامو میشنوی؟؟حالت بده؟جایت درد میکنه؟؟
بلند شد و گفت:چند لحظه وایسا عزیزکم الان با دکتر برمیگردم..
خواست بره که با دست بی جونت دو تا انگشتاشو گرفتی و فشارشون دادی که زود به سمتت چرخید و نگران بهت خیره شد..
×یو..نجون؟
_جانم عزیزم؟؟
×میشه پیشم..بمونی؟
زود سری به عنوان تائید تکون داده و رو تخت کنارت جای گرفت..
_ا.تم عزیزکم ازت معذرت میخوام..متاسفم که نتونستم نیاز مهر و محبتتو بر طرف کنم..میشه یه شانس دیگه برای آخرین بار بهم بدی تا ثابت کنم که چقد بهت نیاز دارم و بدون تو نمیتونم؟!
با جون بی جونت خنده ای تحویلش دادی که زود خم شد و تورو به بغلش فشرد:)
این ماجرا پایان عشق یک طرفه و شروع عشق دو نفرتون رو رقم زد..
پایان فلش بک،حال؛
با یادآوری پایان ماجرای قشنگتون چشاتو باز کرده و با دیدن یونجون که روبه روت نشسته و با لبخند قشنگش بهت خیره شده لبخندت پر رنگ تر شد..
_چی باعث شده که فرشته ام اینقد قشنگ لبخند بزنه؟
×مستر یونجون..
با حرفت صدادار خندید و صورتشو به صورتت نزدیکتر کرد..
_عاشقتم کوچولو..
چشاتو بستی و آروم گفتی:منم همینطور ددی!
ازت فاصله گرفت و با خنده ترسناک و صدای کشنده اش گفت:ددی؟پس اینطور!
تا خواستی حرف بزنی که روت خیمه زد و...
《بقیش هم به ما ربطی نداره مگه نه؟》
The end. . .
#درخواستی
#یونجون
&2
اخه چرا موقعی که عاشقم نیست نجاتم داده...*حرفای آخرش تو ذهنت پلی شد و مانع ادامه حرفات شد*
یعنی چی؟توهم بود مگه نه؟!یونجون گفت عاشق..مه؟
_ا.ت عزیزم حالت خوبه..؟؟؟؟*نگران*
با شنیدن صدای نگران و لرزشش به سرتو به سمتش چرخوندی و به مرد روبه روت که با نگرانی و صورتش که ماندد گج سفید شده بود زل زدی..
_بیداری؟؟صدامو میشنوی؟؟حالت بده؟جایت درد میکنه؟؟
بلند شد و گفت:چند لحظه وایسا عزیزکم الان با دکتر برمیگردم..
خواست بره که با دست بی جونت دو تا انگشتاشو گرفتی و فشارشون دادی که زود به سمتت چرخید و نگران بهت خیره شد..
×یو..نجون؟
_جانم عزیزم؟؟
×میشه پیشم..بمونی؟
زود سری به عنوان تائید تکون داده و رو تخت کنارت جای گرفت..
_ا.تم عزیزکم ازت معذرت میخوام..متاسفم که نتونستم نیاز مهر و محبتتو بر طرف کنم..میشه یه شانس دیگه برای آخرین بار بهم بدی تا ثابت کنم که چقد بهت نیاز دارم و بدون تو نمیتونم؟!
با جون بی جونت خنده ای تحویلش دادی که زود خم شد و تورو به بغلش فشرد:)
این ماجرا پایان عشق یک طرفه و شروع عشق دو نفرتون رو رقم زد..
پایان فلش بک،حال؛
با یادآوری پایان ماجرای قشنگتون چشاتو باز کرده و با دیدن یونجون که روبه روت نشسته و با لبخند قشنگش بهت خیره شده لبخندت پر رنگ تر شد..
_چی باعث شده که فرشته ام اینقد قشنگ لبخند بزنه؟
×مستر یونجون..
با حرفت صدادار خندید و صورتشو به صورتت نزدیکتر کرد..
_عاشقتم کوچولو..
چشاتو بستی و آروم گفتی:منم همینطور ددی!
ازت فاصله گرفت و با خنده ترسناک و صدای کشنده اش گفت:ددی؟پس اینطور!
تا خواستی حرف بزنی که روت خیمه زد و...
《بقیش هم به ما ربطی نداره مگه نه؟》
The end. . .
۴۹.۴k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.