[ دیدار اول پارت دهم ]
[ دیدار اول پارت دهم ]
☆ مرد از توی جیبش یه عکس در آورد و به چویا نشون داد ، چویا تا عکس رو دید شوکه شد و ترس و لرز به تنش افتاد
چویا : م....م...یشه..میشه تو رو خدا من نع
مرد : گفتم که از بالایی ها گفته شده
چویا : و.....ول...ولی
مرد حرف جویا رو قطع کرد و گفت : ولی ملی نداریم نقشه از این قراره ، تو اول میری بهش نزدیک میشی باهاش ارتباط میگیری بعد میکشیش
☆ میشد ترس و بغض چویا رو دید ولی اگر قبول نمیکرد احتمالا خودش میمرد پس مجبور شد که قبول کنه
[ چند دقیقه بعد از رفتن مرد ]
[ از زبان چویا ]
سرم رو بردم لای دو تا دستم واقعا باور نمشد دارم میرم یکی رو بکشم فعلا ماموریت هایی که تا حالا بهم دادن در حد بیهوش کردن بود نه کشتن اونم کی اولین کسی که بهش علاقه مند شدم اه ...... دیگه تاقط ندادم کاشکی چند سال پیش اون قرار داد لعنتی رو امضا نمیکردم
[ یک برش زمانی کوچولو به چند سال پیش ]
ورلین : چویااا بیا غذا
چویا : الان میام
چویا : ها این که فقط نون خالیه
ورلین : چویا خودت میدونی وضع مالیمون زیاد خوب نیست پس همین رو بخور
چویا : باشه
☆ خوانواده چویا خیلی فقیر بودن همین که یک سقف بالا سرشون بود باید خدا رو شکر میکردن که چند روز بعد وقتی چویا داشت از مدرسه برمیگشت ۲ و ۳ نفر جلوی چویا اومدن و راهش رو بستن گفتن
ناشناس ۱ : کوچولو یک لحظه میتونیم وقتت رو بگیریم
چویا ( با ترس ) : ب.. ب...بله
ناشناس ۳ : نترس کوچولو باهات کاری نداریم
☆ همون موقع ناشناس دوم بک دستمال از جیبش آورد بیرون و......
★ ادامه دارد ★
________________
هوفففف آخيش چه طولانی شد این پارت ¡
☆ مرد از توی جیبش یه عکس در آورد و به چویا نشون داد ، چویا تا عکس رو دید شوکه شد و ترس و لرز به تنش افتاد
چویا : م....م...یشه..میشه تو رو خدا من نع
مرد : گفتم که از بالایی ها گفته شده
چویا : و.....ول...ولی
مرد حرف جویا رو قطع کرد و گفت : ولی ملی نداریم نقشه از این قراره ، تو اول میری بهش نزدیک میشی باهاش ارتباط میگیری بعد میکشیش
☆ میشد ترس و بغض چویا رو دید ولی اگر قبول نمیکرد احتمالا خودش میمرد پس مجبور شد که قبول کنه
[ چند دقیقه بعد از رفتن مرد ]
[ از زبان چویا ]
سرم رو بردم لای دو تا دستم واقعا باور نمشد دارم میرم یکی رو بکشم فعلا ماموریت هایی که تا حالا بهم دادن در حد بیهوش کردن بود نه کشتن اونم کی اولین کسی که بهش علاقه مند شدم اه ...... دیگه تاقط ندادم کاشکی چند سال پیش اون قرار داد لعنتی رو امضا نمیکردم
[ یک برش زمانی کوچولو به چند سال پیش ]
ورلین : چویااا بیا غذا
چویا : الان میام
چویا : ها این که فقط نون خالیه
ورلین : چویا خودت میدونی وضع مالیمون زیاد خوب نیست پس همین رو بخور
چویا : باشه
☆ خوانواده چویا خیلی فقیر بودن همین که یک سقف بالا سرشون بود باید خدا رو شکر میکردن که چند روز بعد وقتی چویا داشت از مدرسه برمیگشت ۲ و ۳ نفر جلوی چویا اومدن و راهش رو بستن گفتن
ناشناس ۱ : کوچولو یک لحظه میتونیم وقتت رو بگیریم
چویا ( با ترس ) : ب.. ب...بله
ناشناس ۳ : نترس کوچولو باهات کاری نداریم
☆ همون موقع ناشناس دوم بک دستمال از جیبش آورد بیرون و......
★ ادامه دارد ★
________________
هوفففف آخيش چه طولانی شد این پارت ¡
۳.۰k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.