پروژه شکست خورده پارت 8 : عوارض
پروژه شکست خورده پارت 8 : عوارض
شدو ❤️🖤:
با پروفسور و ماریا به سمت سالن غذاخوری رفتیم .
النا اونجا بود و باید جوری قضیه رو بهش میگفتیم که نترسه .
نشستم کنار النا .
_ النا .... باید یه چیزی رو بدونی ...
النا _ چی رو ؟
_ اممممممم ......
النا _ چیزی شده ؟
پروفسور _ نه خب ....... در مورد کابوسی که دیدی باید بگم که .... هم تو و هم شدو یه طرف تاریک دارید که میتونه خیلی خطرناک و بدجنس باشه . و ......
النا _ و چی ؟
_ طرف تاریک تو داره بیدار میشه .
النا _ چی میگی شدو ..... ولی .... برای چی ؟
پروفسور _ نمیدونیم ، ولی تا وقتی از این محدود کننده ها استفاده کنی چیزی نمیشه .
النا حلقه ها رو گرفت و بهش کمک کردم تا حلقه ها رو دستش کنه .
به نظر یکم ترسیده بود .
_ چیزی نمیشه النا ، قول میدم .
لبخند زد ولی هنوزم میتونستم موجی از وحشت رو توی نگاهش ببینم .
روز تمرین بود و حالا که النا محدود کننده های رو داشت ، استفاده از قدرتاش خیلی براش سخت شده بود .
سر تمرین هدف گیری ، احتمالا از خستگی زیاد تعادلش رو از دست داد و روی دو تا زانو هاش فرود اومد .
دوییدم سمتش و دستم و گذاشتم پشتش .
بهش کمک کردم روی پاهاش بایسته اما نه ....... نمیتونست تعادل بگیره .
روبه پروفسور گفتم _ فکر کنم برای امروز کافی باشه پروفسور .
پروفسور سرش رو تکون داد و همونطور که یکی از دستای النا دور گردنم بود اون رو به اتاقش بردیم .
تب کرده بود .
احتمالا به خاطر حلقه ها بود ولی درآوردنشون خیلی خطرناک بود .
ماریا سعی میکرد با یه دستمال خیس تب النا رو پایین بیاره و من از گوشه اتاق بهشون نگاه میکردم .
یجورایی نگران النا بودم .
تو دلم بهش گفتم _ دووم بیار دختر .... همچی درست میشه .
و از ته قلبم امیدوار بودم که بتونه ذهنم رو بخونه .
خب ..... چطور شده ؟🥺
پارت های دیگرو هم بزارم ؟❤️
شدو ❤️🖤:
با پروفسور و ماریا به سمت سالن غذاخوری رفتیم .
النا اونجا بود و باید جوری قضیه رو بهش میگفتیم که نترسه .
نشستم کنار النا .
_ النا .... باید یه چیزی رو بدونی ...
النا _ چی رو ؟
_ اممممممم ......
النا _ چیزی شده ؟
پروفسور _ نه خب ....... در مورد کابوسی که دیدی باید بگم که .... هم تو و هم شدو یه طرف تاریک دارید که میتونه خیلی خطرناک و بدجنس باشه . و ......
النا _ و چی ؟
_ طرف تاریک تو داره بیدار میشه .
النا _ چی میگی شدو ..... ولی .... برای چی ؟
پروفسور _ نمیدونیم ، ولی تا وقتی از این محدود کننده ها استفاده کنی چیزی نمیشه .
النا حلقه ها رو گرفت و بهش کمک کردم تا حلقه ها رو دستش کنه .
به نظر یکم ترسیده بود .
_ چیزی نمیشه النا ، قول میدم .
لبخند زد ولی هنوزم میتونستم موجی از وحشت رو توی نگاهش ببینم .
روز تمرین بود و حالا که النا محدود کننده های رو داشت ، استفاده از قدرتاش خیلی براش سخت شده بود .
سر تمرین هدف گیری ، احتمالا از خستگی زیاد تعادلش رو از دست داد و روی دو تا زانو هاش فرود اومد .
دوییدم سمتش و دستم و گذاشتم پشتش .
بهش کمک کردم روی پاهاش بایسته اما نه ....... نمیتونست تعادل بگیره .
روبه پروفسور گفتم _ فکر کنم برای امروز کافی باشه پروفسور .
پروفسور سرش رو تکون داد و همونطور که یکی از دستای النا دور گردنم بود اون رو به اتاقش بردیم .
تب کرده بود .
احتمالا به خاطر حلقه ها بود ولی درآوردنشون خیلی خطرناک بود .
ماریا سعی میکرد با یه دستمال خیس تب النا رو پایین بیاره و من از گوشه اتاق بهشون نگاه میکردم .
یجورایی نگران النا بودم .
تو دلم بهش گفتم _ دووم بیار دختر .... همچی درست میشه .
و از ته قلبم امیدوار بودم که بتونه ذهنم رو بخونه .
خب ..... چطور شده ؟🥺
پارت های دیگرو هم بزارم ؟❤️
۹۰۲
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.