دست نویس های یک دیوانه!
زیبایی تن سوزِ من؛
کاسه فلزی لبریز از آب و یخ را به او دادم،او نشسته بود و دستمال نازک ابریشمی،که تکه ای از پیرهن سفید رنگی که دیروز جلوی درب ساعت فروشی آقای محبی؛ از پیر مرد ارابه بدست دوره گردی خریده بودم را در کاسه میزد و به پیشانی تن سوزت نزدیک میکرد!
چشمان شرقی ات را باز کردی، بيرون از اندرونی روی پشتی قرمز مخملی نشسته بودم، وبا دیدگانی دوخته بر ساعتم، گذر زمان را شاهد بودم او با قدم های آرام آمد و گفت: تبش قطع شده! آهسته با رقص مردمک های چشمانم که حاکی از شوق سلولهایم بود ترکت کردم، و تو فرد دستمال بدست بالای سرت را دیدی نه منِ منتظرِ بیدار شدنت!
#دست نویس های یک دیوانه.
کاسه فلزی لبریز از آب و یخ را به او دادم،او نشسته بود و دستمال نازک ابریشمی،که تکه ای از پیرهن سفید رنگی که دیروز جلوی درب ساعت فروشی آقای محبی؛ از پیر مرد ارابه بدست دوره گردی خریده بودم را در کاسه میزد و به پیشانی تن سوزت نزدیک میکرد!
چشمان شرقی ات را باز کردی، بيرون از اندرونی روی پشتی قرمز مخملی نشسته بودم، وبا دیدگانی دوخته بر ساعتم، گذر زمان را شاهد بودم او با قدم های آرام آمد و گفت: تبش قطع شده! آهسته با رقص مردمک های چشمانم که حاکی از شوق سلولهایم بود ترکت کردم، و تو فرد دستمال بدست بالای سرت را دیدی نه منِ منتظرِ بیدار شدنت!
#دست نویس های یک دیوانه.
۲.۷k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.