فیک جیمین :عشق/پارت پانزدهم
بردمش بیمارستان .
جیمین ویو: نگرانش بودم زنگ زدم به پدر و مادرش که خودشونو برسونن .....
مضطرب بودم عرق سرد کرده بودم بغضمو با فشار نگه داشته بودم آخه چرا یهویی حالش بد شد .
پدر و مادرش اومدن تلفن توی جیبم زنگ خورد رفتم حیاط بیمارستان بعد چند دیقه رفتم بالا سالن.
دیدم مادر ات خیلی ناراحته انگار دکتر بعد آزمایشات یه چیزی بهش گفته بود.
گفتم :چبشده چرا ناراحت هستین حال ات خوبه.....
گفت: باید با خودمون ببریمش آمریکا
گفتم:چراااا؟؟؟؟؟ من نمیزارم ات رو ببرین عشق ما یک طرفه نیست چرا میخواین اونو از من جدا کنین..... با بغض و عصبانیت
گفت:دهنتو ببند بچه رو حرف من حرف نزن ات حالش خوب نیست ...
خشکم زده بود نمیتونستم حرکت کنم نمیتونستم حرف بزنم که از کنارم گذشت و به شونم برخورد کرد و رفت .
اشکام جمع شده بود چرا هی فکرای بد به ذهنم میاد چرا هیشکی هیچی بهم نمیگه ......
رفتم جلو در اتاق ات خواستم برم داخل چند تا پرستار جلومو گرفتن.
خواستم بکشمون کنار اما نزاشتن
پرستار:اجازه ندارین برین داخل
با صدای بلند و لرزه دار گفتم:چرا نمیتونم عشقمو ببینم اون چشه آخه .... ات پاشو از اون تخت لعنتیییییی.... تو حالت خوبه خواهش میکنم پاشو بگو یه بازیه و الکیه ....
پرستار منو هول دادن عقب و درو بستن ...
افتادم زمین و اشکام داشت میومد نمیدونستم چی شده دارم دیوونه میشم به سختی از جام پا شدم و دنبال دکتر ات گشتم طبقه بالا بود رفتم پیشش و اشکامو پاک کردم ....
دیدم داره میره لباسشو از عقب گرفتم و گفتم:آقای دکتر وایسین
گفت:بله
گفتم:آقای دکتر خانوم ات اتفاقی براش افتاده چیزی شده خواهش میکنم بهم بگین هیچکس یه حرف درست بهم نمیگن چرا نمیتونم برم ببینمشون ......
گفت: ببخشید شما چیکارشین چون مادرشون گفتن که تنها کسای خانوم ات هستن
گفتم:من نامزدشم خواهش میکنم بگین
گفت:ایشون حالشون خیلی وخیمه !!! اگه شما واقعا نامزدشین باید ازش دوری کنین ... ما با رضایت پدر و مادرش قراره به بیمارستان آمریکا انتقالش بدیم ...
با عصبانیت و با صدای بلند گفتم:چرا هیچی بهم نمیگین اون چشه آخه اون تا چند ساعت پیش باهام میخندید و حرف میزد خواهش میکنم بهم بگین .
گفت: ایشون متاسفانه ...........
لایک و کامنت بزارین🥲😁😁😁
ببخشید بد جایی قطعش کردم تا فردا.......
جیمین ویو: نگرانش بودم زنگ زدم به پدر و مادرش که خودشونو برسونن .....
مضطرب بودم عرق سرد کرده بودم بغضمو با فشار نگه داشته بودم آخه چرا یهویی حالش بد شد .
پدر و مادرش اومدن تلفن توی جیبم زنگ خورد رفتم حیاط بیمارستان بعد چند دیقه رفتم بالا سالن.
دیدم مادر ات خیلی ناراحته انگار دکتر بعد آزمایشات یه چیزی بهش گفته بود.
گفتم :چبشده چرا ناراحت هستین حال ات خوبه.....
گفت: باید با خودمون ببریمش آمریکا
گفتم:چراااا؟؟؟؟؟ من نمیزارم ات رو ببرین عشق ما یک طرفه نیست چرا میخواین اونو از من جدا کنین..... با بغض و عصبانیت
گفت:دهنتو ببند بچه رو حرف من حرف نزن ات حالش خوب نیست ...
خشکم زده بود نمیتونستم حرکت کنم نمیتونستم حرف بزنم که از کنارم گذشت و به شونم برخورد کرد و رفت .
اشکام جمع شده بود چرا هی فکرای بد به ذهنم میاد چرا هیشکی هیچی بهم نمیگه ......
رفتم جلو در اتاق ات خواستم برم داخل چند تا پرستار جلومو گرفتن.
خواستم بکشمون کنار اما نزاشتن
پرستار:اجازه ندارین برین داخل
با صدای بلند و لرزه دار گفتم:چرا نمیتونم عشقمو ببینم اون چشه آخه .... ات پاشو از اون تخت لعنتیییییی.... تو حالت خوبه خواهش میکنم پاشو بگو یه بازیه و الکیه ....
پرستار منو هول دادن عقب و درو بستن ...
افتادم زمین و اشکام داشت میومد نمیدونستم چی شده دارم دیوونه میشم به سختی از جام پا شدم و دنبال دکتر ات گشتم طبقه بالا بود رفتم پیشش و اشکامو پاک کردم ....
دیدم داره میره لباسشو از عقب گرفتم و گفتم:آقای دکتر وایسین
گفت:بله
گفتم:آقای دکتر خانوم ات اتفاقی براش افتاده چیزی شده خواهش میکنم بهم بگین هیچکس یه حرف درست بهم نمیگن چرا نمیتونم برم ببینمشون ......
گفت: ببخشید شما چیکارشین چون مادرشون گفتن که تنها کسای خانوم ات هستن
گفتم:من نامزدشم خواهش میکنم بگین
گفت:ایشون حالشون خیلی وخیمه !!! اگه شما واقعا نامزدشین باید ازش دوری کنین ... ما با رضایت پدر و مادرش قراره به بیمارستان آمریکا انتقالش بدیم ...
با عصبانیت و با صدای بلند گفتم:چرا هیچی بهم نمیگین اون چشه آخه اون تا چند ساعت پیش باهام میخندید و حرف میزد خواهش میکنم بهم بگین .
گفت: ایشون متاسفانه ...........
لایک و کامنت بزارین🥲😁😁😁
ببخشید بد جایی قطعش کردم تا فردا.......
۱۶.۶k
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.