آوای دروغین
فصل دوم
پارت سی و پنجم
بعد از چند لحظه انگار جملهی آوینا تو ذهن آروین پیچید:راست میگیا...طرف حسابم تویی
جلو اومد ولی صدای نالههای بلند جونگکوک که داشت بهش میگفت به دختر صدمه نزنه ناخواداگاه باعث شد تصاویر زندگیش براش تداعی بشه
^فلش بک^
پسرک نه ساله سطل آب توی دستش رو روی زمین گذاشت و از درد بازوهای کوچیک و زخمیش اخم کوچیکی کرد...اونقدری میدونست که الان بفهمه داره خدمتکاری میکنه...برای کسی که حتی نمیشناستش
فقط میدونست اون مردی که داره براش کار میکنه و هر روز کتکش میزنه خیلی ازش عصبانیه...در واقع هر وقت چیزی ازش میپرسید تنها چیزی که نصیبش میشد درد کمربندی بود که مجبور به چشیدنش شده بود،بود
اون مرد یه پسر چهار ساله داشت و خیلی بد اخلاق بود...به دستور سرخدمتکار لیوان چایی رو که دستور داده شد بود تا برای اون مرد ببره رو برداشت و به اتاق کار رئیسش رفت...متوجه شد پسر چهار سالهی مرد داره نقاشی میکشه و مرد هم با چند تا کاغذ مشغوله...وقتی نگاهش معطوف نقاشی پسر بچه بود پاش به کنار فرش گیر کرد و چای روی کاغذهای مرد ریخت...هینی کشید و با تن لرزون به مرد نگاه کرد
مرد با ناسزا و داد از پشت میز بلند شد و دوباره صحنههای همیشگی تداعی شدن...سیلی ها و ضرب کمربندهایی که روی تن ظریف پسر نه ساله مینشست
صدای گریه و جیغ های پسر ۴ سالهی ترسیده در اومدن
.
.
.
.
سرش رو محکم تکون داد و همونطور که انگار حملهی عصبی بهش دست داده باشه سرش رو تکون میداد داد بلندی زد:خفه شووو
پشت بندش انگار که خون جلوی چشماش رو گرفته باشه لگد هاش رو روی تن ظریف خواهرش فرود آورد و هیستریک داد زد:خفه شو...خفه شو
بعد بی توجه به خونی که از خواهرش روی زمین میریخت ازش فاصله گرفت و همراه باریگاردش به بیرون از اتاق قدم برداشت و در رو قفل کرد
صدای ترسیده دختر تو اتاق پیچید:ج..جونگکوک
پشت بندش جیغی از درد کشید که پسر پریشون تر شد
+جونگکوک خونریزی دارم...بچه
پارت سی و پنجم
بعد از چند لحظه انگار جملهی آوینا تو ذهن آروین پیچید:راست میگیا...طرف حسابم تویی
جلو اومد ولی صدای نالههای بلند جونگکوک که داشت بهش میگفت به دختر صدمه نزنه ناخواداگاه باعث شد تصاویر زندگیش براش تداعی بشه
^فلش بک^
پسرک نه ساله سطل آب توی دستش رو روی زمین گذاشت و از درد بازوهای کوچیک و زخمیش اخم کوچیکی کرد...اونقدری میدونست که الان بفهمه داره خدمتکاری میکنه...برای کسی که حتی نمیشناستش
فقط میدونست اون مردی که داره براش کار میکنه و هر روز کتکش میزنه خیلی ازش عصبانیه...در واقع هر وقت چیزی ازش میپرسید تنها چیزی که نصیبش میشد درد کمربندی بود که مجبور به چشیدنش شده بود،بود
اون مرد یه پسر چهار ساله داشت و خیلی بد اخلاق بود...به دستور سرخدمتکار لیوان چایی رو که دستور داده شد بود تا برای اون مرد ببره رو برداشت و به اتاق کار رئیسش رفت...متوجه شد پسر چهار سالهی مرد داره نقاشی میکشه و مرد هم با چند تا کاغذ مشغوله...وقتی نگاهش معطوف نقاشی پسر بچه بود پاش به کنار فرش گیر کرد و چای روی کاغذهای مرد ریخت...هینی کشید و با تن لرزون به مرد نگاه کرد
مرد با ناسزا و داد از پشت میز بلند شد و دوباره صحنههای همیشگی تداعی شدن...سیلی ها و ضرب کمربندهایی که روی تن ظریف پسر نه ساله مینشست
صدای گریه و جیغ های پسر ۴ سالهی ترسیده در اومدن
.
.
.
.
سرش رو محکم تکون داد و همونطور که انگار حملهی عصبی بهش دست داده باشه سرش رو تکون میداد داد بلندی زد:خفه شووو
پشت بندش انگار که خون جلوی چشماش رو گرفته باشه لگد هاش رو روی تن ظریف خواهرش فرود آورد و هیستریک داد زد:خفه شو...خفه شو
بعد بی توجه به خونی که از خواهرش روی زمین میریخت ازش فاصله گرفت و همراه باریگاردش به بیرون از اتاق قدم برداشت و در رو قفل کرد
صدای ترسیده دختر تو اتاق پیچید:ج..جونگکوک
پشت بندش جیغی از درد کشید که پسر پریشون تر شد
+جونگکوک خونریزی دارم...بچه
۳.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.