part5 ✨
part5 ✨
کوک ویو :
بعد از گفتن اسم شخص لحظه ای به وجودم شک کردم!.... پارک.... پارک..... حتی فکر کردن به اسمش هم باعث میشد بخوام... همین الان دختره روبرو ام رو بکشم! ترس... الان میفهمم چیزی که ازش بترسی سرت میاد بدون هیچ درنگی.... :)
کوک:تو چی.... داری.. میگی.... ا/ت... ا/ت مطمئنی! پارک..
ا/ت لحظه با روبرو شدن ترس کوک اضطراب گرفت و خواست چیزی بگه
ا/ت: تو اونو میشناس....
ات تا خواست حرفشو کامل کنه متوجه صدایه
خاص اشنایی شد ...
لحظه ای شک وجودش رو فرا گرفت
جیمین :ا/ت
کوک بدون هیچ درنگی برگشت و به جیمین
که بهش خیره بود چشم دوخت
جیمین :بیبن کی اینجاست
جیمین قدمی به کوک نزدیک شدن و روبرویه
صورتش قرار گرفت
جیمین: یه... عو.. ضیه.. دسته دوم باز! (دیگهههه فیککک)
کوک:.. من دسته دوم باز نیستم برادر فقط دوست دخترمو همراهی میکنم
جیمین ویو :
بعد از اینکه رفتم بالا پشته بوم بیمارستان
برایه هوا خوری... یه دختر و یه پسر دیدم
اولش برام جالب بود تا نیم رخ دخترک کنار پسر
رو دیدم... اولش شک کردم.. ولی وقتی با صدایه بلند
لقب دلقک... به پسر بغل.. داد.. مطمئن شدم!
صورت جلوم خبر از باهم بودن برادر ناتنی ام با
عشق واقعیم بود لحظه ای به خودم شک کردم
دوست... دخترش! دستام خودکار مشت شد
جیمین :بهت یه نصیحت دوستانه میکنم.. از زندگیش.. گمشو برو بیرون جئون جونگ کوک
کوک خواست به گفتن حرف دلش مسئله ببنده که
ا/ت برگشت و با عصبانیت تیکه سیگارشو پرت کرد پایین که جیمین متوجه شد
ا/ت بغض شو قورت داد و سر تا پا نگاهی به جیمین کرد و به طرفش رفت. چک محکمی نسار صورته نرم جیمین کرد که باعث شد کوک و جیمین با تعجب بهش نگاه کنن
ا/ت:ازت.. متنفرم... از زندگیت.. متنفرم... از وجودت متنفرم .... از 17 سالگیم متنفرم... ایکاش هیچوقت نمی دیدمت عوضی..
و بلاخره بغضش شکست و دویید و از محوطه دید خارج شد
کوک:بعدا باهم صحبت میکنیم پارک
و کوک پشت ا/ت رفت
بعد از رفتن کوک.. جیمین دوباره تنها شد خواست با کشیدن نفس عمیق ارامش داشته باشه ولی به محظه این که خاطرات دوباره مرور شدن... باعث شد دوباره به جیمین حملات عصبی دست بده حمله هایی که چند ماه یه گرفتارش شده با عصبانیت کتشو با شتاب رویه زمین انداخت و خودش رویه زمین نشست و با دستاش سرشو گرفت
جیمین :لعنت بهت... لعنت بهت..
که متوجه لغزش جیبش شد گوشیش داشت زنگ میخورد
مونی (دستیار)
جیمین با سردرگمی جواب داد
جیمین :بگو
مونی :رئیس میدونم... جدیدا.. وضعیت خوبی ندارید ولی واقعا تو یه باند به کمکتون احتیاج داریم
جیمین :چیشده؟!
کوک ویو :
بعد از گفتن اسم شخص لحظه ای به وجودم شک کردم!.... پارک.... پارک..... حتی فکر کردن به اسمش هم باعث میشد بخوام... همین الان دختره روبرو ام رو بکشم! ترس... الان میفهمم چیزی که ازش بترسی سرت میاد بدون هیچ درنگی.... :)
کوک:تو چی.... داری.. میگی.... ا/ت... ا/ت مطمئنی! پارک..
ا/ت لحظه با روبرو شدن ترس کوک اضطراب گرفت و خواست چیزی بگه
ا/ت: تو اونو میشناس....
ات تا خواست حرفشو کامل کنه متوجه صدایه
خاص اشنایی شد ...
لحظه ای شک وجودش رو فرا گرفت
جیمین :ا/ت
کوک بدون هیچ درنگی برگشت و به جیمین
که بهش خیره بود چشم دوخت
جیمین :بیبن کی اینجاست
جیمین قدمی به کوک نزدیک شدن و روبرویه
صورتش قرار گرفت
جیمین: یه... عو.. ضیه.. دسته دوم باز! (دیگهههه فیککک)
کوک:.. من دسته دوم باز نیستم برادر فقط دوست دخترمو همراهی میکنم
جیمین ویو :
بعد از اینکه رفتم بالا پشته بوم بیمارستان
برایه هوا خوری... یه دختر و یه پسر دیدم
اولش برام جالب بود تا نیم رخ دخترک کنار پسر
رو دیدم... اولش شک کردم.. ولی وقتی با صدایه بلند
لقب دلقک... به پسر بغل.. داد.. مطمئن شدم!
صورت جلوم خبر از باهم بودن برادر ناتنی ام با
عشق واقعیم بود لحظه ای به خودم شک کردم
دوست... دخترش! دستام خودکار مشت شد
جیمین :بهت یه نصیحت دوستانه میکنم.. از زندگیش.. گمشو برو بیرون جئون جونگ کوک
کوک خواست به گفتن حرف دلش مسئله ببنده که
ا/ت برگشت و با عصبانیت تیکه سیگارشو پرت کرد پایین که جیمین متوجه شد
ا/ت بغض شو قورت داد و سر تا پا نگاهی به جیمین کرد و به طرفش رفت. چک محکمی نسار صورته نرم جیمین کرد که باعث شد کوک و جیمین با تعجب بهش نگاه کنن
ا/ت:ازت.. متنفرم... از زندگیت.. متنفرم... از وجودت متنفرم .... از 17 سالگیم متنفرم... ایکاش هیچوقت نمی دیدمت عوضی..
و بلاخره بغضش شکست و دویید و از محوطه دید خارج شد
کوک:بعدا باهم صحبت میکنیم پارک
و کوک پشت ا/ت رفت
بعد از رفتن کوک.. جیمین دوباره تنها شد خواست با کشیدن نفس عمیق ارامش داشته باشه ولی به محظه این که خاطرات دوباره مرور شدن... باعث شد دوباره به جیمین حملات عصبی دست بده حمله هایی که چند ماه یه گرفتارش شده با عصبانیت کتشو با شتاب رویه زمین انداخت و خودش رویه زمین نشست و با دستاش سرشو گرفت
جیمین :لعنت بهت... لعنت بهت..
که متوجه لغزش جیبش شد گوشیش داشت زنگ میخورد
مونی (دستیار)
جیمین با سردرگمی جواب داد
جیمین :بگو
مونی :رئیس میدونم... جدیدا.. وضعیت خوبی ندارید ولی واقعا تو یه باند به کمکتون احتیاج داریم
جیمین :چیشده؟!
۵.۷k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.