부분 (۲)
"ات"
.با استرس دنبالش رفتم...ملکه مادر رو دیدم که از اقامتگاه خارج شد
ات : ملکههه مادررر...
ملکه مادر با نفرت برگشت بهم نگاه کرد و بعد لبخند دندون نمایی زد...چرا وقتی صداش میزنم اینطوری میکنه...فشاری میشه چون شاه خدا بیامرز گزاشت اینجا زندگی کنیم ؟(¬_¬)
پشت سر امپراطور وارد اقامتگاهش شدم...سر جایگاه همیشگیش نشست
به این فکر میکردم که خدایا امپراطور کل روز اینجا میشینه زمین سوراخ نمیشه...فک کنم جای بوتش رو زمین هست
یونگی : یه نامه بهت میدم باید بفرستیش به گوجوسان
ات : جاننننن داری شوخ....احم...
یونگی : (ー_ー;)
ات : چشم(T^T)
یونگی : تا نامه اماده بشه گورتو گم کن اسب محافظ پارک رو ببر
جیمین : نه..یلحظه..چیییی من اسبمو به این ناقص العقل بدم..چند روز پیش اسب یکی از سربازارو گم کرد فقد میخواست بره بیرون
ات : حرف حرف عالیجنابه...ناقص العقل هم تویی گوزو
جیمین : پفیوز
ات : نزار یه جور بزنم صدا الاغ بدی
یونگی :*مثلا قیافش میگه خدایا سوسکم کن فقد از دست اینا راحت شم😂*
جیمین : من میزنم صدا گوه بدی
یونگی : کافیه!
ات:......
یونگی : اسب محافظ پارک رو ببر تا نامه اماده بشه
ات :چشم
برگشتم و ۸ تا دندونمو برا عدا واسه جیمین در اوردمو رفتم
جیمین : این بچه ناقصه بخدا من میدونم بره اونجا یه گوهی میخوره
یونگی : تا پشیمون نشدم ساکت شو خواهشا
عین کصخلا سمت اتاقم تو قصر رفتم ک
یدفه به ابوجی خوردم و افتادم زمین
ات : عایییی
ابوجی : عای و زهر مار نمیخوای اماده بشی که بری
ات : خو داشتم میرفتم (눈‸눈)
ابوجی : هوففف...دختر جونم گمشو برو گوجوسان یه هوایی به کلت بخوره...خسته شدم اینقد ریخت و قیافتو دیدم
ات : فدات بشم ابوجییی🥺🩷
از کنار ابوجی رد شدم و به کصخل بازیم ادامه دادم
ابوجی : هعیی..خدایان اسمان..لطفا دخترم رو شفا بدید
رفتم داخل اتاق کارم و هانبوک مخصوصمو در اوردم..اولین باره که میخوام بپوشمش
با دقت دوختمش و به بهترین شکل گلدوزیش کردم
پوشیدمش و سنجاق موی مادرم رو از جعبه وسایلم در اوردم...حالا که فکر میکنم...حتما مامانم خیلی پول دار بود که همچین سنجاق طلا گرون قیمتی داره...هیچ وقت شبیهش و به زیباییش پیش ملکه یا ملکه مادر ندیدم...همیشه به این فکر میکردم که مادرم کی بود...
از افکارم بیرون اومدم و سنجاق مادرم رو به موهام بستم
ابوجی گف که عیب نداره اگه بپوشمش
جیمین : هوی ناقص العقل اینه خجالت کشید اینقد بهش خیره شدی
ات : یادت ندادن در بزنی؟
جیمین : من محافظ امپراطورم
ات : ای پسره تخس پرووو
افتادم دنبالش
ات : همه رو از سطحشون قضاوت میکنی خودم یادت میدم
همینکه رفتم بیرون با امپراطور مین برخورد کردم
.با استرس دنبالش رفتم...ملکه مادر رو دیدم که از اقامتگاه خارج شد
ات : ملکههه مادررر...
ملکه مادر با نفرت برگشت بهم نگاه کرد و بعد لبخند دندون نمایی زد...چرا وقتی صداش میزنم اینطوری میکنه...فشاری میشه چون شاه خدا بیامرز گزاشت اینجا زندگی کنیم ؟(¬_¬)
پشت سر امپراطور وارد اقامتگاهش شدم...سر جایگاه همیشگیش نشست
به این فکر میکردم که خدایا امپراطور کل روز اینجا میشینه زمین سوراخ نمیشه...فک کنم جای بوتش رو زمین هست
یونگی : یه نامه بهت میدم باید بفرستیش به گوجوسان
ات : جاننننن داری شوخ....احم...
یونگی : (ー_ー;)
ات : چشم(T^T)
یونگی : تا نامه اماده بشه گورتو گم کن اسب محافظ پارک رو ببر
جیمین : نه..یلحظه..چیییی من اسبمو به این ناقص العقل بدم..چند روز پیش اسب یکی از سربازارو گم کرد فقد میخواست بره بیرون
ات : حرف حرف عالیجنابه...ناقص العقل هم تویی گوزو
جیمین : پفیوز
ات : نزار یه جور بزنم صدا الاغ بدی
یونگی :*مثلا قیافش میگه خدایا سوسکم کن فقد از دست اینا راحت شم😂*
جیمین : من میزنم صدا گوه بدی
یونگی : کافیه!
ات:......
یونگی : اسب محافظ پارک رو ببر تا نامه اماده بشه
ات :چشم
برگشتم و ۸ تا دندونمو برا عدا واسه جیمین در اوردمو رفتم
جیمین : این بچه ناقصه بخدا من میدونم بره اونجا یه گوهی میخوره
یونگی : تا پشیمون نشدم ساکت شو خواهشا
عین کصخلا سمت اتاقم تو قصر رفتم ک
یدفه به ابوجی خوردم و افتادم زمین
ات : عایییی
ابوجی : عای و زهر مار نمیخوای اماده بشی که بری
ات : خو داشتم میرفتم (눈‸눈)
ابوجی : هوففف...دختر جونم گمشو برو گوجوسان یه هوایی به کلت بخوره...خسته شدم اینقد ریخت و قیافتو دیدم
ات : فدات بشم ابوجییی🥺🩷
از کنار ابوجی رد شدم و به کصخل بازیم ادامه دادم
ابوجی : هعیی..خدایان اسمان..لطفا دخترم رو شفا بدید
رفتم داخل اتاق کارم و هانبوک مخصوصمو در اوردم..اولین باره که میخوام بپوشمش
با دقت دوختمش و به بهترین شکل گلدوزیش کردم
پوشیدمش و سنجاق موی مادرم رو از جعبه وسایلم در اوردم...حالا که فکر میکنم...حتما مامانم خیلی پول دار بود که همچین سنجاق طلا گرون قیمتی داره...هیچ وقت شبیهش و به زیباییش پیش ملکه یا ملکه مادر ندیدم...همیشه به این فکر میکردم که مادرم کی بود...
از افکارم بیرون اومدم و سنجاق مادرم رو به موهام بستم
ابوجی گف که عیب نداره اگه بپوشمش
جیمین : هوی ناقص العقل اینه خجالت کشید اینقد بهش خیره شدی
ات : یادت ندادن در بزنی؟
جیمین : من محافظ امپراطورم
ات : ای پسره تخس پرووو
افتادم دنبالش
ات : همه رو از سطحشون قضاوت میکنی خودم یادت میدم
همینکه رفتم بیرون با امپراطور مین برخورد کردم
۵۴.۵k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.