آشنای من
پارت نهم
●●●
"بیا شام بخور دخترم."
ساعت نه شب بود که با صدای پدرش بیدار شد.در حالیکه عکس مادرش را در اغوش گرفته بود،به خواب رفته بود.از روی تخت بلند شد. تلو تلو میخورد و کمی به خاطر گریه سرش درد گرفته بود.
"باز پپرونی گرفتم.پیتزای مورد علاقه ات."
بعد از ماتیلدا شام و ناهار همیشه پیتزا بود.چون فقط ماتیدا بود که در خانه اشپزخانه میکرد.در طول یک سال گذشته انواع پیتزا را خورده بودند.انقدر از یک رستوران پیتزا خورده بودند و مزه اش برایشان تکراری شده بود که متئو به یک رستوران دیگر می رفت و از انجا پیتزا میگرفت.(علاقه ی بی پایانی هم به پیتزا داشت.بقیه غذاهای فست فودی را غیر بهداشتی می دانست اما پیتزا را نه.هیچ گاه هم ادا از او نپرسید حالش بهم نمیخورد؟)
"بابا من بعد از مشاوره حالم خوب نبود."
"نه عزیزم دیگه نمیخوام درباره ی اون قضیه حرف بزنم.زیادی تند رفتم."
نگاهی به تکه ی پیتزایی که در دستش بود،انداخت و قبل از اینکه در دهانش بگذارد،گفت:
"تو درست میگی. من جای تو نیستم."
رو به روی ادا نشسته بود،دستش را جلو اورد تا دست دخترش را بگیرد:
"من فقط نمیتونم تو رو اینجوری ببینم وقتی قبلا انقدر خوشحال بودی الان اینجوری دیدنت خیلی برام سخته.به هرحال اگه تو نخوای دیگه درباره اش حرفی نمیزنم."
ادا هم دست پدرش را که در اثر کار زیاد در گل فروشی و در اوردن خارهای گل،چروکیده و سخت شده بود فشرد.
"ممنونم بابا"
متئو قارچ هارا از روی پیتزا برداشت و گفت:
"جولی بهم زنگ زد"
"کِی؟"
"اوممم"
متئو به گوشه میز خیره شد و کمی اخم کرد:
"دو یا سه ساعت پیش."
"میخواست با من حرف بزنه؟"
با دهان پر گفت:
●●●
"بیا شام بخور دخترم."
ساعت نه شب بود که با صدای پدرش بیدار شد.در حالیکه عکس مادرش را در اغوش گرفته بود،به خواب رفته بود.از روی تخت بلند شد. تلو تلو میخورد و کمی به خاطر گریه سرش درد گرفته بود.
"باز پپرونی گرفتم.پیتزای مورد علاقه ات."
بعد از ماتیلدا شام و ناهار همیشه پیتزا بود.چون فقط ماتیدا بود که در خانه اشپزخانه میکرد.در طول یک سال گذشته انواع پیتزا را خورده بودند.انقدر از یک رستوران پیتزا خورده بودند و مزه اش برایشان تکراری شده بود که متئو به یک رستوران دیگر می رفت و از انجا پیتزا میگرفت.(علاقه ی بی پایانی هم به پیتزا داشت.بقیه غذاهای فست فودی را غیر بهداشتی می دانست اما پیتزا را نه.هیچ گاه هم ادا از او نپرسید حالش بهم نمیخورد؟)
"بابا من بعد از مشاوره حالم خوب نبود."
"نه عزیزم دیگه نمیخوام درباره ی اون قضیه حرف بزنم.زیادی تند رفتم."
نگاهی به تکه ی پیتزایی که در دستش بود،انداخت و قبل از اینکه در دهانش بگذارد،گفت:
"تو درست میگی. من جای تو نیستم."
رو به روی ادا نشسته بود،دستش را جلو اورد تا دست دخترش را بگیرد:
"من فقط نمیتونم تو رو اینجوری ببینم وقتی قبلا انقدر خوشحال بودی الان اینجوری دیدنت خیلی برام سخته.به هرحال اگه تو نخوای دیگه درباره اش حرفی نمیزنم."
ادا هم دست پدرش را که در اثر کار زیاد در گل فروشی و در اوردن خارهای گل،چروکیده و سخت شده بود فشرد.
"ممنونم بابا"
متئو قارچ هارا از روی پیتزا برداشت و گفت:
"جولی بهم زنگ زد"
"کِی؟"
"اوممم"
متئو به گوشه میز خیره شد و کمی اخم کرد:
"دو یا سه ساعت پیش."
"میخواست با من حرف بزنه؟"
با دهان پر گفت:
۶۳۳
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.