فن فیک : out of breath "پارت ۱۸"
دخترک خدمتکار جیغی زد و پرید بالا و بعد دستاش و توی شکمش جمع کرد ، بدنش میلرزید و با لبهای رنگ پریده نگاهم میکرد
انگشتم و لیس زدم و گفتم: اوه چقدر خوشمزه بود ، غذای عالی ای بود. حالا میتونی بری
خدمتکار تعظیمی کرد و گفت: بل...بله معذرت میخوام
جیهیون خواهرم با عصبانیت به سمت سالن می اومد
دهنش و پر از هوا کرد و فوت دیگه ای به لاک های مشکیش کرد و داد زد: چته روانی؟ خوب داری خودتو نشون میدی ها
+تو یکی خفه شو اصلا حوصلتو ندارم.
زیر لبی "ایش عوضی" گفت و به سمت آشپزخونه رفت تا غذا بخوره
داد زدم: خانمِ لی
خانم لی دویید سمتم و گفت: بله اقا
+این شیشه هارو جمع کن به اون هرزه ها ام بگو وقتی پدر اومد حرفی نزنن بهش
-چشم
به سمت راهرو قدم برداشتم و جلوی اتاق مادرم متوقف شدم
بدون اجازه وارد اتاق شدم که دیدم مامان روی تخت خوابیده و یکی از نگهبان ها هم درحال باز کردن دکمه های لباسشه ..
ترسیدن و هردو گوشه ای جمع شدن
مامان: پسرم..
عصبی نفس کشیدم . این زنیکه هرزه بازم شروع کرده ؟!
نگهبان: آقای جئون من ..
داد بلندی زدم که گلوی خودم درد گرفت: گفتم اخراجی زودتر برو گمشو بیرون تا با همون اسلحه کارِت و تموم نکردم
لباساش و برداشت و بدو بدو از اتاق خارج شد
مامانم بلند شد یقه ی لباسش و صاف کرد و لبخند زد: امروز چطور بود پسرم؟
+گوه تر از همیشه ، دیگه داره از این خونه هم حالم بهم میخوره
-چرا هرچی که میخوای اینجا داریم که
+این خونه بوی خیانت میده
اخم کرد و همونطور که به سمت در میرفت گفت: وقتی پدرت منِ 13 ساله که هیچی نمیفهمیدم رو مجبور به ازدواج کرد و هرروز با یه زن دیگه چرخید کار اون درست بود ، اما وقتی من...
+فراموش نکن پدر من هرکاری که میکنه از یه مادر هرزه بهتره
خواستم از اتاقش خارج شم که یقه ی کُتَم و گرفت و سیلی محکمی بهم زد
دستم و روی جای سیلی گذاشتم و با چشمهای قرمز نگاهش کردم
+اوما..
-یادت نره برام مهم نیست تو پسرمی ، حق نداری رو حرف من حرف بزنی
+من 24 سالمه..
-هرچند سالت که باشه ، اگر بخوام میتونم از زندگیم حذفت کنم
---
بابا اومد خونه ، رفتم سمت در و لبخندی زدم
بابا: جونگکوک پسر خوش خنده ی من چطوری؟
+خوبم ، بیا شام بخوریم
کتش و در اورد و پرتاب کرد زمین
دستش و گرفتم و رفتیم سمت میز
نشستیم دور هم ، شیرینی برنجی برداشتم و نصفش رو داخل دهنم جا دادم
بابا همونطور که محتویات سینی رو توی ظرفش میکشید گفت: امروز چطور بود؟
+چرا همه این سوال و میپرسن؟
-نمیدونم شاید امیدواریم که برعکس خودمون ، تو روز خوبی داشته باشی ، مادر و خواهرت کجان؟
+جیهیون مشغول کار کردن با گوشیش مامان هم گفت علاقه ای به دیدنت نداره و خوابید
-آه یک هفتس که وقتی میام خونه مادرت و نمیبینم
+اشکال نداره ناراحت نبا..
پرید وسط حرفم و گفت: چقدر خوب ، امیدوارم دیگه اصلا نبینمش
+ابوجی!
-بگو ببینم چه خبر از اون دختره که عاشقشی؟ تونستی مخشو بزنی
+نه ، عاشق اون عوضی شده!
قاش چوبی رو تو ظرف سوپ جلبک فرو بردم و یه قاشق ازش خوردم
-بینشون و بهم بزن ! بینشون دعوا راه بنداز فکر خوبیه؟
پوزخند زدم و گفتم:رابطه اونا قوی تر از این حرفاست
+بسپارش به پدرت
---
*تهیونگ*
کراوات مشکیم رو پایینتر کشیدم تا از این حس خفه شدن راحت بشم
وارد شرکت شدم که پدرم اومد نزدیکم و داد زد: ببین کی اینجاست ، پسری که دیگه بزرگ شده و قبول کرده که صاحب شرکت بشه
تهیونگ: پدر شلوغش نکن
پدرم داد زد: از این به بعد مدیر اینجا پسرمه ، رو حرفش حرف نزنید و هرچی گفت گوش کنید
کارکن های شرکت بله ای گفتن و تعظیم کردن
خندیدم و گفتم: میشه حرف بزنیم؟
-بیا اتاقم
پشت سرش رفتم در و بست و هردو نشستیم
بابا: چی میخوای بپرسی؟
تهیونگ:برای چی داری شرکت و به من واگذار میکنی؟
بابا: این یه هدیه است به پسرم و همسرش که وقتی هم سن من شد ، این و به بچه ی خودش هدیه میده .
تهیونگ: خیلی تند میری ، باید حداقل یکسال دیگه هم باهم بمونیم که ببینیم میتونیم باهم بسازیم یا نه!
بابا: نه خیر ، گناه داره دختره ی بیچاره چقدر منتظر بمونه ، تا یک ماه دیگه ازش خواستگاری میکنی!
+هووف باشه
-سورا کجاست؟
تهیونگ: رفته بوسان خونه ی خودش
بابا: اون خونه داره؟ و برای چی رفته اونجا نکنه دعوا کردید؟
تهیونگ: نه ابوجی نه دعوا نکردیم ، چند روز پیش خاله ی سورا بهش زنگ زد و گفت که ارث مادرش بیشتر از چند میلیارد وون ارزش داره
بابا: چند میلیارد ووونننن؟ و بعد پدر سورا زندگی فقیرانه ای داشته؟
تهیونگ: سورا هم خبر نداشت امروز متوجه شد ، امروز رفته به خاله اش یه سری بزنه و از خونه بازدید کنه ، بعدشم بهش قول دادم ببرمش روسیه و چند ماه اونجا بمونیم
-خوبه !
یه نفر در زد
پدر: بیا تو..
--
انگشتم و لیس زدم و گفتم: اوه چقدر خوشمزه بود ، غذای عالی ای بود. حالا میتونی بری
خدمتکار تعظیمی کرد و گفت: بل...بله معذرت میخوام
جیهیون خواهرم با عصبانیت به سمت سالن می اومد
دهنش و پر از هوا کرد و فوت دیگه ای به لاک های مشکیش کرد و داد زد: چته روانی؟ خوب داری خودتو نشون میدی ها
+تو یکی خفه شو اصلا حوصلتو ندارم.
زیر لبی "ایش عوضی" گفت و به سمت آشپزخونه رفت تا غذا بخوره
داد زدم: خانمِ لی
خانم لی دویید سمتم و گفت: بله اقا
+این شیشه هارو جمع کن به اون هرزه ها ام بگو وقتی پدر اومد حرفی نزنن بهش
-چشم
به سمت راهرو قدم برداشتم و جلوی اتاق مادرم متوقف شدم
بدون اجازه وارد اتاق شدم که دیدم مامان روی تخت خوابیده و یکی از نگهبان ها هم درحال باز کردن دکمه های لباسشه ..
ترسیدن و هردو گوشه ای جمع شدن
مامان: پسرم..
عصبی نفس کشیدم . این زنیکه هرزه بازم شروع کرده ؟!
نگهبان: آقای جئون من ..
داد بلندی زدم که گلوی خودم درد گرفت: گفتم اخراجی زودتر برو گمشو بیرون تا با همون اسلحه کارِت و تموم نکردم
لباساش و برداشت و بدو بدو از اتاق خارج شد
مامانم بلند شد یقه ی لباسش و صاف کرد و لبخند زد: امروز چطور بود پسرم؟
+گوه تر از همیشه ، دیگه داره از این خونه هم حالم بهم میخوره
-چرا هرچی که میخوای اینجا داریم که
+این خونه بوی خیانت میده
اخم کرد و همونطور که به سمت در میرفت گفت: وقتی پدرت منِ 13 ساله که هیچی نمیفهمیدم رو مجبور به ازدواج کرد و هرروز با یه زن دیگه چرخید کار اون درست بود ، اما وقتی من...
+فراموش نکن پدر من هرکاری که میکنه از یه مادر هرزه بهتره
خواستم از اتاقش خارج شم که یقه ی کُتَم و گرفت و سیلی محکمی بهم زد
دستم و روی جای سیلی گذاشتم و با چشمهای قرمز نگاهش کردم
+اوما..
-یادت نره برام مهم نیست تو پسرمی ، حق نداری رو حرف من حرف بزنی
+من 24 سالمه..
-هرچند سالت که باشه ، اگر بخوام میتونم از زندگیم حذفت کنم
---
بابا اومد خونه ، رفتم سمت در و لبخندی زدم
بابا: جونگکوک پسر خوش خنده ی من چطوری؟
+خوبم ، بیا شام بخوریم
کتش و در اورد و پرتاب کرد زمین
دستش و گرفتم و رفتیم سمت میز
نشستیم دور هم ، شیرینی برنجی برداشتم و نصفش رو داخل دهنم جا دادم
بابا همونطور که محتویات سینی رو توی ظرفش میکشید گفت: امروز چطور بود؟
+چرا همه این سوال و میپرسن؟
-نمیدونم شاید امیدواریم که برعکس خودمون ، تو روز خوبی داشته باشی ، مادر و خواهرت کجان؟
+جیهیون مشغول کار کردن با گوشیش مامان هم گفت علاقه ای به دیدنت نداره و خوابید
-آه یک هفتس که وقتی میام خونه مادرت و نمیبینم
+اشکال نداره ناراحت نبا..
پرید وسط حرفم و گفت: چقدر خوب ، امیدوارم دیگه اصلا نبینمش
+ابوجی!
-بگو ببینم چه خبر از اون دختره که عاشقشی؟ تونستی مخشو بزنی
+نه ، عاشق اون عوضی شده!
قاش چوبی رو تو ظرف سوپ جلبک فرو بردم و یه قاشق ازش خوردم
-بینشون و بهم بزن ! بینشون دعوا راه بنداز فکر خوبیه؟
پوزخند زدم و گفتم:رابطه اونا قوی تر از این حرفاست
+بسپارش به پدرت
---
*تهیونگ*
کراوات مشکیم رو پایینتر کشیدم تا از این حس خفه شدن راحت بشم
وارد شرکت شدم که پدرم اومد نزدیکم و داد زد: ببین کی اینجاست ، پسری که دیگه بزرگ شده و قبول کرده که صاحب شرکت بشه
تهیونگ: پدر شلوغش نکن
پدرم داد زد: از این به بعد مدیر اینجا پسرمه ، رو حرفش حرف نزنید و هرچی گفت گوش کنید
کارکن های شرکت بله ای گفتن و تعظیم کردن
خندیدم و گفتم: میشه حرف بزنیم؟
-بیا اتاقم
پشت سرش رفتم در و بست و هردو نشستیم
بابا: چی میخوای بپرسی؟
تهیونگ:برای چی داری شرکت و به من واگذار میکنی؟
بابا: این یه هدیه است به پسرم و همسرش که وقتی هم سن من شد ، این و به بچه ی خودش هدیه میده .
تهیونگ: خیلی تند میری ، باید حداقل یکسال دیگه هم باهم بمونیم که ببینیم میتونیم باهم بسازیم یا نه!
بابا: نه خیر ، گناه داره دختره ی بیچاره چقدر منتظر بمونه ، تا یک ماه دیگه ازش خواستگاری میکنی!
+هووف باشه
-سورا کجاست؟
تهیونگ: رفته بوسان خونه ی خودش
بابا: اون خونه داره؟ و برای چی رفته اونجا نکنه دعوا کردید؟
تهیونگ: نه ابوجی نه دعوا نکردیم ، چند روز پیش خاله ی سورا بهش زنگ زد و گفت که ارث مادرش بیشتر از چند میلیارد وون ارزش داره
بابا: چند میلیارد ووونننن؟ و بعد پدر سورا زندگی فقیرانه ای داشته؟
تهیونگ: سورا هم خبر نداشت امروز متوجه شد ، امروز رفته به خاله اش یه سری بزنه و از خونه بازدید کنه ، بعدشم بهش قول دادم ببرمش روسیه و چند ماه اونجا بمونیم
-خوبه !
یه نفر در زد
پدر: بیا تو..
--
۳۶.۳k
۰۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.