فیک: real or illusion part2
فیک: real or illusion___part2
=چاقو... رو بر داشت به گوشه ی اتاق رفت...
انیش:.....نههههه....کسی جلو نیاد...*داد*
=پرستار که داشت دارو هاشو نگا میکرد...با تعجب..سعی کرد جلو بره
پرستار:...انیش عزیزم... چیکار میکنی..
انیش: جلو...نیا...اون میان....نههه....خودمو میکشم...
=از منظورش متوجه نمیشد
فلیکس
=مشغول کاراش بود...که با باز,شدن سریع در سرشو بلند کرد
پرستار: دکتر لی...انیش....!؟
=با تعجب بهش نگا میکرد
فلیکس: چیشده
پرستار:...باید ببینیش..چاقو دستشه...
=از رو میز بلند شد
فلیکس:...چی...!؟
=با سرعت به سمت اتاق رفت...
وارد فضای نسبتا....کوچیک اتاق شد...
پرستار:...انیش اون چاقو..رو بیار...پایین...
انیش:....نه جلو...نیا...نه....بهم دست نزن..
=چرا..ولی فاصله ی انیش و پرستار دو متر بود تقریبا...
پرستار:...عزیزم...بزارش زمین
=رفت کنار پرستار...
فلیکس:...هردوتون برید بیرون ....زود...
=پرستارا رفتن بیرون و در و بست همونطور که بهدانیش نزدیک میشد
انیش:....نه....جلو...نیا....نههه*جیغ*
=چاقو رو گردنش گذاشت سرشو به دو طرف تکون میداد
لعنت بهش...نمیدونست که با هر بار تکون دادن سرش چه بلای... سر خودش میاره...و قطره ای خون رو یقه ی لباس فرمش افتاد
فلیکس:...انیش...بسه...اون چاقو رو از رو گردنت بیار پایین...
=انیش که به جلوش نگا میکرد نه دکتر...!
انیش:...نه...بهسون بگو برن....بیرون....لطفا...
=اون نگاه چشای..انیش و دنبال کرد متوجه شد...
فلیکس:...باشه...اونو بیارش پایین
انیش:نهههه....اون اذیتم میکنن من و میترسونن لطفا...بگو بهشون برن بیرون...
فلیکس:باشه...اون چاقورو بزار زمین و وگر نه بیرونشون نمیکنم...
=چاقو رو انداخت رو زمین دستاشو گذاشت رو رو گوشاش و بغش تزیک با تمام.جونش گریه میکرد...
=فلیکس زود رفت و چاقو رو دور کرد رو به روش نشست دستاشو گذاشت رو صورتش
فلیکس: اروم...باش...انیش...اروم...من ببین گوشم...کن....ببین من و
انیش:...نه....بیرونشون...نه...لطفا...بهم دست نزن
فلیکس: اونا رفتن...اروم...
انیش:...نههههههه*جیغ*
=افتاد..تو بغل دکتر و افتاد زمین...تویه همین حالت..بودن...جسم انیش سرد بود میلرزید انیش بادشدت گریه میکرد تند دکترشو بغل کرد
فلیکس:...انیش...بیدار...شو من و ببین...نه...به خودت...بیا دختر...انیشششش....
=جسمش از لرزش افتاد...ولی هنوز سرد بود...چشاشو از هم فاصله داد و از حال رفت...هیچ انرژی تو بدنش نمونده بود....
فلیکس جسمشو بغل کرد... گذاشتش رو تخت ملحفه رو تا شونه اش برد...
=اره پرستاره اومدن گردنش و پانسمان کردن و رفتن
= سرشو به دو طرف تکون داد و نگاهی به جسم بی حالش کرد
فلیکس:...خوب...بخواب...دختر کوچولو...!
=واسا...دختر کوچولو...اون کلمه....
ادامه دارد.
حمایتتت...این لازم داره ✨💞
=چاقو... رو بر داشت به گوشه ی اتاق رفت...
انیش:.....نههههه....کسی جلو نیاد...*داد*
=پرستار که داشت دارو هاشو نگا میکرد...با تعجب..سعی کرد جلو بره
پرستار:...انیش عزیزم... چیکار میکنی..
انیش: جلو...نیا...اون میان....نههه....خودمو میکشم...
=از منظورش متوجه نمیشد
فلیکس
=مشغول کاراش بود...که با باز,شدن سریع در سرشو بلند کرد
پرستار: دکتر لی...انیش....!؟
=با تعجب بهش نگا میکرد
فلیکس: چیشده
پرستار:...باید ببینیش..چاقو دستشه...
=از رو میز بلند شد
فلیکس:...چی...!؟
=با سرعت به سمت اتاق رفت...
وارد فضای نسبتا....کوچیک اتاق شد...
پرستار:...انیش اون چاقو..رو بیار...پایین...
انیش:....نه جلو...نیا...نه....بهم دست نزن..
=چرا..ولی فاصله ی انیش و پرستار دو متر بود تقریبا...
پرستار:...عزیزم...بزارش زمین
=رفت کنار پرستار...
فلیکس:...هردوتون برید بیرون ....زود...
=پرستارا رفتن بیرون و در و بست همونطور که بهدانیش نزدیک میشد
انیش:....نه....جلو...نیا....نههه*جیغ*
=چاقو رو گردنش گذاشت سرشو به دو طرف تکون میداد
لعنت بهش...نمیدونست که با هر بار تکون دادن سرش چه بلای... سر خودش میاره...و قطره ای خون رو یقه ی لباس فرمش افتاد
فلیکس:...انیش...بسه...اون چاقو رو از رو گردنت بیار پایین...
=انیش که به جلوش نگا میکرد نه دکتر...!
انیش:...نه...بهسون بگو برن....بیرون....لطفا...
=اون نگاه چشای..انیش و دنبال کرد متوجه شد...
فلیکس:...باشه...اونو بیارش پایین
انیش:نهههه....اون اذیتم میکنن من و میترسونن لطفا...بگو بهشون برن بیرون...
فلیکس:باشه...اون چاقورو بزار زمین و وگر نه بیرونشون نمیکنم...
=چاقو رو انداخت رو زمین دستاشو گذاشت رو رو گوشاش و بغش تزیک با تمام.جونش گریه میکرد...
=فلیکس زود رفت و چاقو رو دور کرد رو به روش نشست دستاشو گذاشت رو صورتش
فلیکس: اروم...باش...انیش...اروم...من ببین گوشم...کن....ببین من و
انیش:...نه....بیرونشون...نه...لطفا...بهم دست نزن
فلیکس: اونا رفتن...اروم...
انیش:...نههههههه*جیغ*
=افتاد..تو بغل دکتر و افتاد زمین...تویه همین حالت..بودن...جسم انیش سرد بود میلرزید انیش بادشدت گریه میکرد تند دکترشو بغل کرد
فلیکس:...انیش...بیدار...شو من و ببین...نه...به خودت...بیا دختر...انیشششش....
=جسمش از لرزش افتاد...ولی هنوز سرد بود...چشاشو از هم فاصله داد و از حال رفت...هیچ انرژی تو بدنش نمونده بود....
فلیکس جسمشو بغل کرد... گذاشتش رو تخت ملحفه رو تا شونه اش برد...
=اره پرستاره اومدن گردنش و پانسمان کردن و رفتن
= سرشو به دو طرف تکون داد و نگاهی به جسم بی حالش کرد
فلیکس:...خوب...بخواب...دختر کوچولو...!
=واسا...دختر کوچولو...اون کلمه....
ادامه دارد.
حمایتتت...این لازم داره ✨💞
۱.۳k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.