(ازدواج اجباری)Part.5
گفت:......
دکتر:موفق شدیم نجاتش بدیم....
بابای کوک:خداروشکر
ا/ت:چه خوب که به ما بخشیدش خدا.
دکتر:اما.....
ا/ت:اما چی
دکتر:فراموشی موقتی گرفته.
بابای ا/ت:چی(با گریه)
ا/ت:یعنی هیچکدوم از مارو یادش نمیاد.(بابغر)
دکتر:بعضی هارو فقط یادش نمیاد.
ا/ت:الان میتونیم بریم ببینیمش.
دکتر:بله اما قبلش میتونید به مامانش و هرکی بخواید زنگ بزنید.
ا/ت:باشه
ا/ت*ویو
با بابای کوک گفتم.
ا/ت:بابا من میرم به بابام و مامانم بگم بیان.
بابای کوک:برو دخترم منتظر میمونم.
رفتم به مامانم و بابام زنگ زدم.
بعد یک ربع خودشون رو رسونون اومدن گفتن.
مامان ا/ت:دخترم چی شده.
ا/ت:تصادف کرده و الان بعضی هارو یادش نمیاد ولی نرفتیم تا شما بیاین.
بعدش با.
بابای کوک سلام علیک کردن و.
همگی باهم رفتیم تو اتاق.
دیدیم کوک اونجا روی تخت دراز کشیده.
رفتیم روی روی صندلی ها نشستیم.
گفتم
ا/ت:عشقم من و یادت میاد.
کوک خیلی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت.
کوک:شما کی هستید.
بابای کوک:پسرم اون زنت هست ا/ت.
کوک:من همچین کسی رو نمیشناسم.
بابای کوک:بقیه رو چی
کوک:بابا تورو میشناسم،این خانوم هم میشناسم ولی نمیدونم کیه یه چیزایی یادم میاد که خیلی شما به من لطف داشتید(منظورش مامان
ا/ت بود.)
مامان ا/ت:اره پسرم من مادر زنتم.
کوک:لطفا تحت فشارم نذارید من زن ندارم.
بابای ا/ت:پسرم تو فراموشی موقت گرفتی بعد چند مدت یادت میاد.
کوک:نمیدونم.
ا/ت:عزیزم خوب میشی(با گریه)
بعدش رفتم بیرون.
پایان
دکتر:موفق شدیم نجاتش بدیم....
بابای کوک:خداروشکر
ا/ت:چه خوب که به ما بخشیدش خدا.
دکتر:اما.....
ا/ت:اما چی
دکتر:فراموشی موقتی گرفته.
بابای ا/ت:چی(با گریه)
ا/ت:یعنی هیچکدوم از مارو یادش نمیاد.(بابغر)
دکتر:بعضی هارو فقط یادش نمیاد.
ا/ت:الان میتونیم بریم ببینیمش.
دکتر:بله اما قبلش میتونید به مامانش و هرکی بخواید زنگ بزنید.
ا/ت:باشه
ا/ت*ویو
با بابای کوک گفتم.
ا/ت:بابا من میرم به بابام و مامانم بگم بیان.
بابای کوک:برو دخترم منتظر میمونم.
رفتم به مامانم و بابام زنگ زدم.
بعد یک ربع خودشون رو رسونون اومدن گفتن.
مامان ا/ت:دخترم چی شده.
ا/ت:تصادف کرده و الان بعضی هارو یادش نمیاد ولی نرفتیم تا شما بیاین.
بعدش با.
بابای کوک سلام علیک کردن و.
همگی باهم رفتیم تو اتاق.
دیدیم کوک اونجا روی تخت دراز کشیده.
رفتیم روی روی صندلی ها نشستیم.
گفتم
ا/ت:عشقم من و یادت میاد.
کوک خیلی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت.
کوک:شما کی هستید.
بابای کوک:پسرم اون زنت هست ا/ت.
کوک:من همچین کسی رو نمیشناسم.
بابای کوک:بقیه رو چی
کوک:بابا تورو میشناسم،این خانوم هم میشناسم ولی نمیدونم کیه یه چیزایی یادم میاد که خیلی شما به من لطف داشتید(منظورش مامان
ا/ت بود.)
مامان ا/ت:اره پسرم من مادر زنتم.
کوک:لطفا تحت فشارم نذارید من زن ندارم.
بابای ا/ت:پسرم تو فراموشی موقت گرفتی بعد چند مدت یادت میاد.
کوک:نمیدونم.
ا/ت:عزیزم خوب میشی(با گریه)
بعدش رفتم بیرون.
پایان
۱۰.۶k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.