یه داستان تلخ...
ا.ت: پایان این داستان چیع؟
نامجون: شاید گریه و یکم خون.(فشنگ رو میندازه داخل کُلت)
ا.ت: ازش خوشم میاد(با پوزخند)(اشک داخل چشمش جاری میشه)
نامجون با یه تیر کارت رو خلاص کرد و خودش بعدش بهت پیوست...🖤
.
ا.ت: ازش می ترسی، از مرگ بقیه لذت میبری؟
جین: بگی، نگی(با خنده تلخ ولی ترسناک)
ا.ت: از آشناییت خوشحال شدم(دستش رو دراز کرد جلوش)
جین: منم دلم برات تنگ میشه(با یه تیر کارت رو یه سره کرد)
بعد با خنده یه شیشه پاک کنی ولی دردناک سیانور رو داخل دندونش شکوند و..... تمام.
.
ا.ت: میدونستی فرشته ی مرگ آدم از اول تا آخر زندگی آدم همراهشه؟
شوگا: آره مثل من.
رفتی سمتش و محکم بغلش کردی.
ا.ت: دوست دارمممممم، منو فراموش نکن!
با بغض گفتی، اون اصلا متوجه اینکه کلت رو از دستش گرفتی نشد، تو با آخرین شلیک آخرین نفس رو از خودت گرفتی...
شوگا: دوست دارم چاگیاااااااااا(با عربده)
.
هوسوک: از آفتاب خوشم میاد.
هوسوک: ولی نه از آفتابی که رفت و شب رو بهم داد..
با حرفش بغضت شکست و بلند بلند گریه کردی، با کشیدن کاتر کنار شاهرگت کار تموم شد..
هوسوک: ولی آفتاب می تونست طلوع کنه(با لبخند ولی اشک هم داشت)
هوسوک با آوردن تفنگ به بالای سرش و گذاشتن لوله ی کلت روی گیجگاهش آخرین حرف رو زد:
هوسوک: میدونستی ماه هم از خورشید نور میگیره؟
.
جیمین: عروسک داخل دستت شبیه خودته، اونم نقش بازی میکنه(با پوزخند ولی بغض)
ا.ت: من عروسک گردان نبودم.
ا.ت: عروسک گردان کسی بود که منو به بازی گرفت.
جیمین: می دونستی، آنابل روح صاحبش داخل جسمش بود، دقیقا مثل تو..ولی این روح مال من نبود.(انگشتش رو زیر چونت میکشه)
ا.ت: دوست دارم.
با کشیدن چاقو جیبی از داخل جیب کتش و آوردن اون چاقو به زیر گردنت، آخرین حرف رو گفتی:
ا.ت: میدونستی آنابل صاحبش رو دوست داشت(یه دفعه چاقو رو داخل گلوت فرو میکنی و تمام..)
جیمین:(با گریه) میدونستی صاحب آنابل بهش مدیون بود(یه دفعه سیانور داخل دستش رو گورت میده)
#خون #خون....جیمین: از #خون می ترسم ا.تم...
و تمام...
.
تهیونک عاشق لبخندت بود، اون نمیذاشت اشک داخل چشمات جمع سه ولی الان..
ا.ت:(سرفه ی خونی) بزار برم.
تهیونگ: تو آزادی!
دستو پات رو بادیگارد ها باز میکنن و تو روی زمین پخش میشی، تو به سمت شیشه ی تیز روی زمین می خزی، با بالا آوردن شیشه و فرو کردنش داخل قلبت:
ا.ت: آقا ببره با خانواده مهربون بود مگه نه؟
تهیونک اشک داخل چشماش جمع شد و به چشمای نیمه باز ا.ت نگاهش رو دوخت..
تهیونگ: من اشک رو داخل چشماش جمع کردم(با خنده و بغض)
.
جونگکوک: ترست از منه؟
ا.ت: نه.
جونگکوک: نه؟
ا.ت: آره.
با بغل کردند اشک داخل چشماش جمع شد و نفسش رو داد داخل تا خودش رو حفظ کنه، با فاصله گرفتن ازت اشک به چشماش بدون حرکت نیمه بازت افتاد، اون چشمای توان تکون خوردن رو نداشتن، با پاک کردن اشک هات که آخرین اشک هات بودن، آخرین نفسش رو داد بیرون...
جونگکوک: کوکی بدون عروسکش دق میکنه...
با کشیدن ماشه جونگکوک هم رفت....دلم واست تنگ میشه چاگیااااااااااااااا
نامجون: شاید گریه و یکم خون.(فشنگ رو میندازه داخل کُلت)
ا.ت: ازش خوشم میاد(با پوزخند)(اشک داخل چشمش جاری میشه)
نامجون با یه تیر کارت رو خلاص کرد و خودش بعدش بهت پیوست...🖤
.
ا.ت: ازش می ترسی، از مرگ بقیه لذت میبری؟
جین: بگی، نگی(با خنده تلخ ولی ترسناک)
ا.ت: از آشناییت خوشحال شدم(دستش رو دراز کرد جلوش)
جین: منم دلم برات تنگ میشه(با یه تیر کارت رو یه سره کرد)
بعد با خنده یه شیشه پاک کنی ولی دردناک سیانور رو داخل دندونش شکوند و..... تمام.
.
ا.ت: میدونستی فرشته ی مرگ آدم از اول تا آخر زندگی آدم همراهشه؟
شوگا: آره مثل من.
رفتی سمتش و محکم بغلش کردی.
ا.ت: دوست دارمممممم، منو فراموش نکن!
با بغض گفتی، اون اصلا متوجه اینکه کلت رو از دستش گرفتی نشد، تو با آخرین شلیک آخرین نفس رو از خودت گرفتی...
شوگا: دوست دارم چاگیاااااااااا(با عربده)
.
هوسوک: از آفتاب خوشم میاد.
هوسوک: ولی نه از آفتابی که رفت و شب رو بهم داد..
با حرفش بغضت شکست و بلند بلند گریه کردی، با کشیدن کاتر کنار شاهرگت کار تموم شد..
هوسوک: ولی آفتاب می تونست طلوع کنه(با لبخند ولی اشک هم داشت)
هوسوک با آوردن تفنگ به بالای سرش و گذاشتن لوله ی کلت روی گیجگاهش آخرین حرف رو زد:
هوسوک: میدونستی ماه هم از خورشید نور میگیره؟
.
جیمین: عروسک داخل دستت شبیه خودته، اونم نقش بازی میکنه(با پوزخند ولی بغض)
ا.ت: من عروسک گردان نبودم.
ا.ت: عروسک گردان کسی بود که منو به بازی گرفت.
جیمین: می دونستی، آنابل روح صاحبش داخل جسمش بود، دقیقا مثل تو..ولی این روح مال من نبود.(انگشتش رو زیر چونت میکشه)
ا.ت: دوست دارم.
با کشیدن چاقو جیبی از داخل جیب کتش و آوردن اون چاقو به زیر گردنت، آخرین حرف رو گفتی:
ا.ت: میدونستی آنابل صاحبش رو دوست داشت(یه دفعه چاقو رو داخل گلوت فرو میکنی و تمام..)
جیمین:(با گریه) میدونستی صاحب آنابل بهش مدیون بود(یه دفعه سیانور داخل دستش رو گورت میده)
#خون #خون....جیمین: از #خون می ترسم ا.تم...
و تمام...
.
تهیونک عاشق لبخندت بود، اون نمیذاشت اشک داخل چشمات جمع سه ولی الان..
ا.ت:(سرفه ی خونی) بزار برم.
تهیونگ: تو آزادی!
دستو پات رو بادیگارد ها باز میکنن و تو روی زمین پخش میشی، تو به سمت شیشه ی تیز روی زمین می خزی، با بالا آوردن شیشه و فرو کردنش داخل قلبت:
ا.ت: آقا ببره با خانواده مهربون بود مگه نه؟
تهیونک اشک داخل چشماش جمع شد و به چشمای نیمه باز ا.ت نگاهش رو دوخت..
تهیونگ: من اشک رو داخل چشماش جمع کردم(با خنده و بغض)
.
جونگکوک: ترست از منه؟
ا.ت: نه.
جونگکوک: نه؟
ا.ت: آره.
با بغل کردند اشک داخل چشماش جمع شد و نفسش رو داد داخل تا خودش رو حفظ کنه، با فاصله گرفتن ازت اشک به چشماش بدون حرکت نیمه بازت افتاد، اون چشمای توان تکون خوردن رو نداشتن، با پاک کردن اشک هات که آخرین اشک هات بودن، آخرین نفسش رو داد بیرون...
جونگکوک: کوکی بدون عروسکش دق میکنه...
با کشیدن ماشه جونگکوک هم رفت....دلم واست تنگ میشه چاگیااااااااااااااا
۹.۷k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.