چند پارتی
چند پارتی
پارت۷
جادو
ادمین ویو:
ات با ترس چشماشو بست اونقد میترسید که قلبش داشت از جا میکند
ولی واقعن شاهزاده دوسش داشت؟
نه امکان نداشت
چرا هردفعه که به شاهزاده فکر میکرد اینقد قلبش تند میزد؟!
بلخره با کلی اورثنیک چشماش بسته شد
با صدای کیم بیدار شد ولی چشماشو باز نکرد
ولی کاملا متوجه شد توی خواب برگشته بود سمت کیم و کیم دستشو روی کمرش گذاشته بود و داشت یه چیزی میگفت
نامجون:خیلی زیبایی دلم میخواد کل صورتتو ببوسم میخوام چشماتو ببوسم بینیت که زاویه داره و کوچیکه و محکم بغلت کنم دلم میخواد تورو مال خودم بکنم
قلب ات شرو به تند زدن کرد
نامجون:بوی عطرت خیلی عمیق و شیرینه همیشه میتونستم حسش کنم وقتی نزدیکمی
ات خیلی خودشو نگه داشت تا چشماشو باز نکنه
نامجون:خیلی دوست دارم بیب
ات سرشو محکم برد توی گردن نامجون و به لباس روی شونه هاش چنگ زد
ات:بسهه فقط بس کن
نامجون تک خندهای کرد
نامجون:توی حالت خوبی هستی سوییت
ات که متوجه شد پاهاش بین پاهای نامجون رفته تقریبا و قشنگ به شاهزاده چسبیده سرخ شد و خواست محکم بره عقب که نامجون گرفتش
نامجون:همینجوری بمون
بعد از مدتی نامجون صورت اتو از صورتش فاصله داد و نگاهش کرد
سرخی گونه هاش تقریبا از بین رفته بود
لبخندی زد و گونه هاشو بوسید ات فقط تونست چشماشو محکم به هم فشار بده
نامجون نوک بینیشو بوسید
پیشونینش
گونهی دیگش
چونش
شقیقه هاش
و در اخر ازش فاصله گرفت
نامجون:ازت میخوام نترسی باشه؟چون خیلی وقته منتظر این لحظم
ات سر تکون داد بی اختیار قلبش و مغزش تحت فرمان نامجون قرار گرفته بود و بی اختیار بهش اعتماد داشت
نامجون محکم اتو بوسید
ات اول شوکه شد...
نترسید!
بعد از مدتی که توی اون حالت بودن فهمید نامجون منتظر حرکتی از طرفشه تا یا جدا شه یا حرکت ل//باشو شرو کنه
ات دستاشو دور گردنش نامجون حلقه کرد و اول خودش پیش قدم شد
نامجون لبخندی زد و روی ات قرار گرفت
بعد از مدتی که جدا شدن نامجون اتو بغل کرد
نامجون:نمیخوام بیشتر از بریم الان نمیتونیم
ات:نامجون
قلب نامجون از جایی که ات صداش زده بود محکم تپید
نامجون:جانم؟
ات:من... هفف
نامجون:چیزیت شده؟(نگران)
ات:نه من... من... دوست دارم(تند)
نامجون:وای دختر کوچولو ترسوندیم منم دوست دارم بیب
ات:شاید نزارن ولی میخوام باهات بمونم اگه نزارن باهات فرار میکنم هرجایی بری باهات میام تا ازشون دور باشم
نامجون سرشو نوازش کرد
نامجون:یعنی از نفرینم...
ات:نمیترسم
نامجون:پس باهام میمونی؟
ات:تا ابد
همانطور که یه بار گفته شد باز هم میگیم
داستان تمومی ندارد مگر اینکه روح ازش گرفته بشه ولی اینجا روایت ما تموم میشه...:)
پارت۷
جادو
ادمین ویو:
ات با ترس چشماشو بست اونقد میترسید که قلبش داشت از جا میکند
ولی واقعن شاهزاده دوسش داشت؟
نه امکان نداشت
چرا هردفعه که به شاهزاده فکر میکرد اینقد قلبش تند میزد؟!
بلخره با کلی اورثنیک چشماش بسته شد
با صدای کیم بیدار شد ولی چشماشو باز نکرد
ولی کاملا متوجه شد توی خواب برگشته بود سمت کیم و کیم دستشو روی کمرش گذاشته بود و داشت یه چیزی میگفت
نامجون:خیلی زیبایی دلم میخواد کل صورتتو ببوسم میخوام چشماتو ببوسم بینیت که زاویه داره و کوچیکه و محکم بغلت کنم دلم میخواد تورو مال خودم بکنم
قلب ات شرو به تند زدن کرد
نامجون:بوی عطرت خیلی عمیق و شیرینه همیشه میتونستم حسش کنم وقتی نزدیکمی
ات خیلی خودشو نگه داشت تا چشماشو باز نکنه
نامجون:خیلی دوست دارم بیب
ات سرشو محکم برد توی گردن نامجون و به لباس روی شونه هاش چنگ زد
ات:بسهه فقط بس کن
نامجون تک خندهای کرد
نامجون:توی حالت خوبی هستی سوییت
ات که متوجه شد پاهاش بین پاهای نامجون رفته تقریبا و قشنگ به شاهزاده چسبیده سرخ شد و خواست محکم بره عقب که نامجون گرفتش
نامجون:همینجوری بمون
بعد از مدتی نامجون صورت اتو از صورتش فاصله داد و نگاهش کرد
سرخی گونه هاش تقریبا از بین رفته بود
لبخندی زد و گونه هاشو بوسید ات فقط تونست چشماشو محکم به هم فشار بده
نامجون نوک بینیشو بوسید
پیشونینش
گونهی دیگش
چونش
شقیقه هاش
و در اخر ازش فاصله گرفت
نامجون:ازت میخوام نترسی باشه؟چون خیلی وقته منتظر این لحظم
ات سر تکون داد بی اختیار قلبش و مغزش تحت فرمان نامجون قرار گرفته بود و بی اختیار بهش اعتماد داشت
نامجون محکم اتو بوسید
ات اول شوکه شد...
نترسید!
بعد از مدتی که توی اون حالت بودن فهمید نامجون منتظر حرکتی از طرفشه تا یا جدا شه یا حرکت ل//باشو شرو کنه
ات دستاشو دور گردنش نامجون حلقه کرد و اول خودش پیش قدم شد
نامجون لبخندی زد و روی ات قرار گرفت
بعد از مدتی که جدا شدن نامجون اتو بغل کرد
نامجون:نمیخوام بیشتر از بریم الان نمیتونیم
ات:نامجون
قلب نامجون از جایی که ات صداش زده بود محکم تپید
نامجون:جانم؟
ات:من... هفف
نامجون:چیزیت شده؟(نگران)
ات:نه من... من... دوست دارم(تند)
نامجون:وای دختر کوچولو ترسوندیم منم دوست دارم بیب
ات:شاید نزارن ولی میخوام باهات بمونم اگه نزارن باهات فرار میکنم هرجایی بری باهات میام تا ازشون دور باشم
نامجون سرشو نوازش کرد
نامجون:یعنی از نفرینم...
ات:نمیترسم
نامجون:پس باهام میمونی؟
ات:تا ابد
همانطور که یه بار گفته شد باز هم میگیم
داستان تمومی ندارد مگر اینکه روح ازش گرفته بشه ولی اینجا روایت ما تموم میشه...:)
۱.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.