آیدل جذاب من
پارت 4
در باز شد و اومدن داخل ... دهنم از شانسی که داشتم وا مونده بود باورم نمیشد این گروه بیتیاس بودن که میومدن تو یکی یکی اومدن تو که در آخر چشمم خورد به جونگکوک اومدن و نشستن و سلام کردن خیلی استرس داشتم نمیدونستم چی بگم با استرس گفتم :
- سلام...من چوی بورا هستم استالیست جدیدتون
همگی خودشونو معرفی کردن و من کمی در مورد اینکه دوست دارن استالشون چه ویژگی هایی داشته باشه حرف کردم
در این مدت بیشتر هواسم به جونگکوک بود اون چیزی نمیگفت و حتی وقتی که در مورد استایلش سوال پرسیدم کوتاه جواب داد
اما چیزی که براش استرس داشتم این بود که اون منو به یاد آورده بود یا نه ؟
بلاخره کارمون تموم شد
- امم خب تمومه من بعدا بهتون خبر میدم
نامجون : خیلی ممنون
جین : منو ببین استایل من باید خیلی خاص باشه یادت که نرفته من ورد واید هندسامم
جین از همون اول خیلی زود باهام گرم گرفت و هی جوک بابابزرگی تعریف میکرد
- نه نگران نباش بدترین استایل مال تو میشه
با این حرفم همه خندیدن اما جونگکوک فقط نگام میکرد و یه لبخند زد که معنیشو نفهمیدم
جین : یاااا دختره چش سفید نگا چی میگه من ورد واید هندسامم گونی هم بپوشم بهم میاد
- البته 😂
همه میخندیدیم که تهیونگ گفت : بسه دیگه بیایند بریم
شوگا : آره دیگه ما رفتیم
همین حرف کافی بود تا جونگکوک خیلی سرد خداحافظی کنه قبل از همه بره
بعد اینکه همه رفتن با استرس سر جام نشستم دلشوره داشتم که چرا جونگکوک اینجوری رفتار کرد اون که بغیر از اون روز منو ندیده بود پس چرا اینجوری بود ؟
داشتم کم کم خل میشدم که وسایلو جمع کردم و از اتاق خارج شدم گفتن برای امروز کاری با من ندارن از دوشنبه باید بیام رو استایلا کار کنم چون امروز جمعه بود و شنبه و یکشنبه هم که تعطیل
هوفففف با ذهنی آشفته رفتم خونه از بس خسته بودم با همون لباسا خوابیدم
*****
فردا صبح که چه عرض کنم لنگه ظهر از خواب پاشدم با همون لباسا و صورت نشسته رفتم پایین مامان با دیدنم گفت :
یعنی شیطونه میگه بزنم تیکه پارهت کنم این چه وضعیه الان
با حالت خوابآلودی گفتم : به حرفش گوش نده اون زیاد زر زر میکنه
بابا که خندش گرفته بود گفت : برو حداقل صورتتو بشور بیا صبحونه بخور جو...
یهو مامان پرید وسط حرفش : صبحونه چیه الان وقت ناهاره
و یه لنگه دمپایی سمتم پرت کرد ناچار رفتم اتاقم یه دوش ۵ مینی گرفتم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین همونطور که مامان گفت سفره ناهار پهن بود
- وای چقد گشنمه این چیه دیگه ؟
مامان که معلوم بود هنوز عصبیه و بابا که بزور خندشو کنترل کرده بود گفت : ساکت شو بچه بیا بخور وگرنه اینم گیرت نمیاد
منم ساکت شدم تا خواستم شروع کنم خواهرم از اتاق اومد بیرون یه لحظه چشام گرد شد!!
موهاش آبی بود یا من از شدت گرسنگی آبی میدیدم ؟ ...ولی نه واقعا آبی بود اومد کنارم نشست و گفت : چیه ؟
با بهت گفتم : موهات
$ آره میدونم خوشکله که اینجوری زل زدی بهم
من فکر کردم موهاشو واقعا رنگ کرده و تعجب من از این بود که مامان باید تا حد مرگ التماسش میکردم تا اجازه میداد موهامو رنگ کنم
$ رنگ واقعی نیست بابا سایهست
- آها
همون لحظه یه فکری به سرم زد که منم موهامو رنگ کنم اونم آبی ...رنگی که دیوانهوار عاشقش بودم....
حمایت یادتون نره ❤
شرایط پارت بعد
۱۰ لایک
۱۰ کامنت
#بی_تی_اس #فیک #جونگ_کوک #رمان
#BTS #Jung_kook
در باز شد و اومدن داخل ... دهنم از شانسی که داشتم وا مونده بود باورم نمیشد این گروه بیتیاس بودن که میومدن تو یکی یکی اومدن تو که در آخر چشمم خورد به جونگکوک اومدن و نشستن و سلام کردن خیلی استرس داشتم نمیدونستم چی بگم با استرس گفتم :
- سلام...من چوی بورا هستم استالیست جدیدتون
همگی خودشونو معرفی کردن و من کمی در مورد اینکه دوست دارن استالشون چه ویژگی هایی داشته باشه حرف کردم
در این مدت بیشتر هواسم به جونگکوک بود اون چیزی نمیگفت و حتی وقتی که در مورد استایلش سوال پرسیدم کوتاه جواب داد
اما چیزی که براش استرس داشتم این بود که اون منو به یاد آورده بود یا نه ؟
بلاخره کارمون تموم شد
- امم خب تمومه من بعدا بهتون خبر میدم
نامجون : خیلی ممنون
جین : منو ببین استایل من باید خیلی خاص باشه یادت که نرفته من ورد واید هندسامم
جین از همون اول خیلی زود باهام گرم گرفت و هی جوک بابابزرگی تعریف میکرد
- نه نگران نباش بدترین استایل مال تو میشه
با این حرفم همه خندیدن اما جونگکوک فقط نگام میکرد و یه لبخند زد که معنیشو نفهمیدم
جین : یاااا دختره چش سفید نگا چی میگه من ورد واید هندسامم گونی هم بپوشم بهم میاد
- البته 😂
همه میخندیدیم که تهیونگ گفت : بسه دیگه بیایند بریم
شوگا : آره دیگه ما رفتیم
همین حرف کافی بود تا جونگکوک خیلی سرد خداحافظی کنه قبل از همه بره
بعد اینکه همه رفتن با استرس سر جام نشستم دلشوره داشتم که چرا جونگکوک اینجوری رفتار کرد اون که بغیر از اون روز منو ندیده بود پس چرا اینجوری بود ؟
داشتم کم کم خل میشدم که وسایلو جمع کردم و از اتاق خارج شدم گفتن برای امروز کاری با من ندارن از دوشنبه باید بیام رو استایلا کار کنم چون امروز جمعه بود و شنبه و یکشنبه هم که تعطیل
هوفففف با ذهنی آشفته رفتم خونه از بس خسته بودم با همون لباسا خوابیدم
*****
فردا صبح که چه عرض کنم لنگه ظهر از خواب پاشدم با همون لباسا و صورت نشسته رفتم پایین مامان با دیدنم گفت :
یعنی شیطونه میگه بزنم تیکه پارهت کنم این چه وضعیه الان
با حالت خوابآلودی گفتم : به حرفش گوش نده اون زیاد زر زر میکنه
بابا که خندش گرفته بود گفت : برو حداقل صورتتو بشور بیا صبحونه بخور جو...
یهو مامان پرید وسط حرفش : صبحونه چیه الان وقت ناهاره
و یه لنگه دمپایی سمتم پرت کرد ناچار رفتم اتاقم یه دوش ۵ مینی گرفتم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین همونطور که مامان گفت سفره ناهار پهن بود
- وای چقد گشنمه این چیه دیگه ؟
مامان که معلوم بود هنوز عصبیه و بابا که بزور خندشو کنترل کرده بود گفت : ساکت شو بچه بیا بخور وگرنه اینم گیرت نمیاد
منم ساکت شدم تا خواستم شروع کنم خواهرم از اتاق اومد بیرون یه لحظه چشام گرد شد!!
موهاش آبی بود یا من از شدت گرسنگی آبی میدیدم ؟ ...ولی نه واقعا آبی بود اومد کنارم نشست و گفت : چیه ؟
با بهت گفتم : موهات
$ آره میدونم خوشکله که اینجوری زل زدی بهم
من فکر کردم موهاشو واقعا رنگ کرده و تعجب من از این بود که مامان باید تا حد مرگ التماسش میکردم تا اجازه میداد موهامو رنگ کنم
$ رنگ واقعی نیست بابا سایهست
- آها
همون لحظه یه فکری به سرم زد که منم موهامو رنگ کنم اونم آبی ...رنگی که دیوانهوار عاشقش بودم....
حمایت یادتون نره ❤
شرایط پارت بعد
۱۰ لایک
۱۰ کامنت
#بی_تی_اس #فیک #جونگ_کوک #رمان
#BTS #Jung_kook
۵.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.